زمانی که یک بازدارنده بازدارنده دیگری را می پوشاند
جک کودکی است که پیام بازدارنده ی «وجود نداشته باش» را از مادرش گرفته بود اما این تنها بازدارنده نبود. او بازدارنده «نزدیک نشو» را نیز از مادرش گرفته بود. ممکن است جک این بازدارنده ضعیف تر را برگزیند تا بتواند با آن بازدارنده قوی تر مقابله کند. در دوران اولیه کودکی او ممکن است این تصمیم مرکب را بگیرد «تا زمانی که به هیچکس نزدیک نشوم، اشکالی ندارد زنده بمانم.»
وقتی که جک در دوران بزرگسالی در پیش نویس خود بسر می برد، ناآگاهانه این تصمیم اولیه را باز نوازی می کند. از دیدگاه دیگران او شخصی به نظر می رسد که از نظر جسمی از همه فاصله میگیرد و احساسهای خود را با کسی در میان نمی گذارد. برای او احتمالا دشوار است که هم مورد نوازش قرار گیرد و هم نوازش کند، به خصوص نوازشهای جسمانی.
شاید جک از چنین الگو و روشی احساس راحتی نکند. او احساس محرومیت از نوازش و یا احساس تنهایی می کند و تصمیم میگیرد که با شخصی رابطه نزدیکی برقرار کند. ولی به احتمال زیاد او این کار را فقط برای مدت کوتاهی ادامه خواهد داد و راهی خواهد یافت که از شخص کناره گیری کند و ترتیبی می دهد که او را طرد کند و یا خود طرد شود.
جک، در سطح آگاه خود، از اینکه دوباره تنها شده است، احساس ملال و دلتنگی می کند، ولی در «پروفسور کوچولوی» بخش نا آگاه خود، نفس راحتی می کشد. اگر او به رابطه نزدیک خود ادامه می داد و بازدارنده «نزدیک نشو» مادرش را نادیده میگرفت، مجبور می شد که با فرمان «وجود نداشته باش» که زندگی او را تهدید می کند روبرو گردد.
باز هم در اینجا، اگر جک بخواهد این وضعیت پیش نویسی را ترک کند و به دیگران نزدیک شود، در ابتدا می بایست بازدارنده «وجود نداشته باش» را از کار بیاندازد. بدین منظور او می تواند تصمیم بگیرد که به هر ترتیب که شده زندگی کند.
توسل به یکی از والدین به منظور مقابله با دیگری
پدر جک پیام «وجود نداشته باش» را به او نداد. در عوض بازدارنده ضعیف تر «فکر نکن» را به او داد. این پیام بازدارنده این امکان را برای جک فراهم کرد که روش دیگری برای زنده ماندن پیدا کند. او شاید چنین تصمیم بگیرد: «تا زمانی که به خاطر پدرم مثل احمقها رفتار کنم، مجبور نیستم به خاطر مادرم بیفتم بمیرم.»
در زندگی بزرگسالی، شاید جک گاهی اوقات نیروی تفکر خود را خاموش سازد. در چنین اوقاتی او مثل آدمهای گیج و سردرگم رفتار می کند و چیزهایی از این قبیل می گوید: «نمی توانم درست فکر کنم مثل اینکه مغزم از کار افتاده». او نا آگاهانه در جستجوی پدر خود است تا از او در برابر بازدارنده مرگبار مادر حمایت کند.
منبع: (تحلیل رفتار متقابل، یان استورات/ون جونز)
ادامه ی مقالات تحلیل رفتار متقابل را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید