دینامیت موفقیت : خرید یک شرکت میلیونی، با پول خود فروشنده
«دبلیو. کلمنت استون» توانست یک شرکت یک میلیون و ششصد هزار دلاری را با پول خود فروشنده بخرد
خود او چنین تعریف می کند:
اواخر سال بود و من مشغول مطالعه، تفکر و برنامه ریزی بودم. هدف عمده من برای سال آینده، تاسیس یک شرکت بیمه بزرگ با مجوز فعالیت در چندین ایالت بود. موعد مقرری را برای برآورده شدن این هدف تنظیم کردم: ۳۱ دسامبر سال آینده. حال می دانستم چه می خواهم و روزی را هم برای دستیابی به هدفم مشخص کرده بودم، اما نمی دانستم چگونه این کار را انجام دهم. چون باور داشتم می توانم راهی پیدا کنم، فکر کردم باید دنبال شرکتی باشم که خواسته های مرا برآورده کند:
مجوز فروش بیمه حوادث و بیمه عمر را داشته باشد.
مجوز فعالیت در بیشتر ایالات را داشته باشد.
می دانستم فروشنده قابلی هستم و در صورت لزوم می توانم چند کار را با هم انجام دهم:
تماس برای خرید شرکت، مطرح کردن موضوع با چند شرکت بزرگ، و نهایتا تصاحب همه چیز، از جمله انواع بیمه به همراه سود آنها.
شرکت های بزرگ بیمه، با کمال میل، هزینه تملک شرکت های کوچک تر را می پردازند. من یک شرکت کوچک نمی خواستم، چون تجربه و قدرت فعالیت در زمینه فروش بیمه عمر و حوادث را داشتم.
سپس گام دوم را برداشتم. کمک الهی را طلب کردم. هنگام تجزیه و تحلیل مشکلات احتمالی، به ذهنم خطور کرد که باید به دیگران بگویم چه می خواهم تا این طوری به من کمک شود. هر گاه صاحب نظری را ملاقات می کردم که اطلاعات مورد نیازم را داشت، برنامه ام را با او در میان می گذاشتم. «جو گیبسون»، کارمند شرکت بیمه اکسس، یکی از این افراد بود که قبلا دیده بودم. سال نو آغاز شده بود که هدف بزرگم را مشخص و برای رسیدن به آن تلاش کردم.
۱۰ ماه سپری شد و با وجود بررسی تمام احتمالات، هیچ شرکتی، ۲ شرط مورد نظر من را نداشت تا اینکه یک روز شنبه در ماه اکتبر در هنگام مطالعه، تفکر و برنامه ریزی، تمام اهداف آن سال را فهرست وار بررسی کردم. همه برآورده شده بودند، به جزیکی که از قضا مهم ترین آنها بود.
به خودم گفتم فقط دو ماه دیگر از موعد مقرر باقی مانده است. راهی باید وجود داشته باشد. پس درست مثل دفعات قبل، از خدا کمک خواستم.
دقیقا دو روز بعد اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. دوباره پشت میزم نشسته بودم، اما این بار مشغول نوشتن. زنگ تلفن، رشته افکارم را پاره کرد. گوشی را برداشتم و شخص پشت خط گفت: «سلام کلمنت! جو گیبسون هستم.» مکالمه ما بسیار کوتاه بود، اما هرگز آن را فراموش نمی کنم.
جو به سرعت گفت: «فکر کردم خوب است بدانی شرکتی اعتباری در «بالتیمور» می خواهد یکی از شرکت های زیرشاخه خود را در «پنسیلوانیا» به خاطر ضرر فراوان به فروش برساند. قرار است پنجشنبه آینده، هیأت مدیره شرکت در بالتیمور دور هم جمع شوند. تمام فعالیت های تجاری و اعتباری شرکت پنسیلوانیا به دو شرکت بیمه دیگر که متعلق به شرکت بالتیمور است واگذار شده است. نام معاون شرکت اعتباری، آقای «ای. اچ. وارهایم» است.» بعد از پرسیدن یکی دو سؤال از جوگیبسون و تشکر مخصوص از او، تلفن را قطع کردم. چند دقیقه بعد به ذهنم خطور کرد که اگر بتوانم طرحی برای رسیدن سریع شرکت اعتباری بالتیمور به اهدافش ارائه دهم، راضی کردن مدیران آن، به طور حتم، آسان تر خواهد بود.
من آقای وارهایم را نمی شناختم و به همین خاطر، در هنگام ملاقات با او دچار تردید شده بودم. اما یک لحظه حس کردم درنگ جایز نیست. بی درنگ تلفن را برداشتم تا با آقای وارهایم در بالتیمور تماس بگیرم. سعی کردم صدایم را دوستانه جلوه دهم: «آقای وارهایم! خبرهای خوبی برایتان دارم!» و بعد خودم را معرفی کردم و در باره اقدام احتمالی آنها صحبت کردم. همچنین توضیح دادم که راهکاری برای شرکت پنسیلوانیا دارم تا هر چه سریع تر به اهدافش برسد. با آقای وارهایم قرار گذاشتم که ساعت ۲ بعد از ظهر روز بعد، او و دستیارانش را ملاقات کنم. روز بعد، من و وکیلم، آقای «راسل آرینگتون»، ملاقاتی با آنها داشتیم.
شرکت پنسیلوانیا خواسته های مرا برآورده می کرد، چون مجوز اجرایی در ۳۵ ایالت را داشت. کل اوراق شرکت قبلا بیمه مجدد شده بود. با فروش شرکت، شرکت اعتباری بالتیمور، سریع تر به اهدافش می رسید. علاوه بر این، آنها برای مجوز دادن، ۲۵۰۰۰ دلار از من دریافت کردند.
شرکت، ۱.۶۰۰.۰۰۰ دلار دارایی داشت که کاملا نقد بود. اما چگونه این مبلغ را تهیه کردم؟ از پول دیگران.
آقای وارهایم پرسید: «پس ۱.۶۰۰.۰۰۰ دلار چه می شود؟» جوابش را سریع دادم: «فلسفه وجودی شرکت اعتباری بالتیمور، اعطای وام است. من این مبلغ را از خود شما قرض می گیرم». ادامه دادم: «شما چیزی برای از دست دادن ندارید، ولی می توانید خیلی چیزها را به دست بیاورید، چون تمام آنچه دارم، در پس این وام ۱.۶۰۰.۰۰۰ دلاری است. درست مثل همین شرکتی که می خواهم بخرم. از آن گذشته، فعالیت شما در حیطه اعطای وام است و چه وثیقه ای بهتر از همین شرکتی که به من می فروشید؟ علاوه بر این، سود وام را هم دریافت می کنید. آنچه برای شما مهم است، این است که از این طریق، مشکلتان را خیلی سریع حل می کنید.»
در ادامه آقای وارهایم، سؤال مهم دیگری پرسید: «اقساط وام را چطور می پردازید؟» من برای پاسخ به این سؤال نیز آماده بودم. گفتم: «تمام اقساط وام را طی ۶۰ روز می پردازم. من به حداکثر نیم میلیون دلار سرمایه برای راه انداختن شرکت بیمه حوادث و عمر در ۳۵ ایالت احتیاج دارم. از آنجا که تنها صاحب یک شرکت می شوم، می توانم سرمایه شرکت را از یک میلیون و ششصد هزار دلار به پانصد هزار دلار کاهش دهم. پس این پول را به شما می دهم. در مورد مالیات هم، هیچ مالیاتی از شرکت من، یعنی شرکت پنسیلوانیا گرفته نخواهد شد، چون هیچ درآمدی ندارد.»
«وقتی من و آقای آرینگتون، بالتیمور را در ساعت ۵ بعدازظهر ترک کردیم، قرارداد بسته شده بود.»
این داستان نشان می دهد که با پول دیگران می توان به اهداف خود رسید.
منبع: (دینامیت موفقیت، ناپلئون هیل/کلمنت استون)
ادامه ی مقالات دینامیت موفقیت را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید