دینامیت موفقیت : قطعا ارزشش را دارد
«کلارنس لانتزر» سال ها در ایالت «اوهایو» به رانندگی مشغول بود. یک روز صبح که از خواب بیدار شد، احساس کرد شغلش را دیگر دوست ندارد، چون خیلی یکنواخت بود. او از کارش خسته و دلزده شده بود و هر چه بیشتر به آن فکر می کرد، نارضایتی اش بیشتر می شد. انگار اصلا نمی توانست به این موضوع فکر نکند. «کلارنس» کاملا ناراضی شده بود. اما وقتی شما هم درست مثل کلارنس، مدتی طولانی برای شرکتی کار می کنید، هیچ وقت به بهانه ناراحتی از کارتان استعفا نمی دهید، به ویژه اینکه مطمئن نیستید آیا شغل بعدی تان کفاف زندگی را می دهد یا خیر.
در همین دوران، کلارنس در کلاس های «نگرش ذهنی مثبت: علم موفقیت» شرکت کرد و می دانست اگر بخواهد، می تواند در هر کاری موفق شود. آنچه لازم بود انجام دهد، یافتن و انتخاب نگرش ذهنی درست بود. لذا تصمیم گرفت موقعیت را با نگاهی معقول ببیند و کاری انجام دهد. از خودش پرسید: «چطور می توانم از کارم راضی تر باشم؟» و البته جوابی واقعا مناسب به دست آورد. تصمیم گرفت برای شاد و راضی کردن خودش، دیگران را شاد کند.
او می توانست خیلی ها را شاد کند، چون در طول روز، با مردم زیادی برخورد داشت و چون می توانست خیلی سریع با دیگران گرم بگیرد، فکر کرد از این توانایی استفاده کند و هر کسی را که سوار خودرواش شد، بهتر و قشنگ تر ببیند. نقشه کلارنس فوق العاده بود . البته از منظر مشتریان. آنها از صحبت های او و طرز برخوردش لذت می بردند و به خاطر نشاط او، خوشحال تر می شدند. کلارنس هم خوشحال بود.
اما سرپرست او، نگرشی متضاد داشت. بنابراین، او را صدا کرد و اخطار داد که این محبت و رفتار دوستانه ناخواسته را تمام کند. اما کلارنس به این اخطار هیچ توجهی نکرد. او سرش به شاد کردن دیگران گرم بود و تا زمانی که شادی مشتریان، مساله اصلی او بود، پیشرفت شایانی داشت. کلارنس از کار اخراج شد! لذا مشکل پیدا کرد که البته خوب بود؛ حداقل با توجه به کلاس های علم موفقیت. نهایتا تصمیم گرفت به ملاقات «ناپلئون هیل» (که آن زمان در همان منطقه زندگی می کرد) برود و از او بپرسد که چرا مشکلش، این قدر خوب است.
پس با آقای «هیل» تماس گرفت و برای بعد از ظهر روز بعد قرار ملاقات گذاشت. روز بعد، او به آقای هیل چنین توضیح داد: «من کتاب بیندیشید و ثروتمند شوید» را مطالعه کرده ام و در کلاس های «نگرش ذهنی مثبت: علم موفقیت» هم شرکت کرده ام، اما فکر می کنم در جایی اشتباه کرده باشم.» و بعد آنچه را برایش رخ داده بود، تعریف کرد و پرسید: «حالا باید چه کنم؟»
ناپلئون هیل لبخندی زد و گفت: «بیا نگاهی به مشکلت بیندازیم. تو از شغلت ناراضی بودی. کار تو درست بود. تلاش کردی از بهترین روش و توانایی ات، یعنی لحن دوستانه و رفتار مؤدبانه برای بهتر شدن کار و کسب و رضایت شغلی استفاده کنی. مشکل از آنجا شروع شد که سرپرست تو، تخیل مورد نیاز را نداشت تا ببیند کار تو چقدر با ارزش است. اما این فوق العاده است! چرا؟ چون تو حالا در شرایطی هستی که می توانی از شخصیت فوق العاده ات برای رسیدن به اهداف بزرگ تر استفاده کنی.»
او به کلارنس نشان داد که می تواند از توانایی مطلوب و رفتار دوستانه اش در حیطه فروشندگی، بهره بیشتری بگیرد تا راننده بودن. لذا کلارنس برای شغل مورد نظرش در شرکت بیمه عمر نیویورک تقاضا داد. اولین کسی که کلارنس، او را به عنوان مشتری در نظر گرفت و نزدش رفت، سرپرست همان شرکت تاکسیرانی بود. او توانست با برخوردی دوستانه و موقر، قراردادی صد هزار دلاری با آن شرکت امضا کند.
منبع: (دینامیت موفقیت، ناپلئون هیل/کلمنت استون)
ادامه ی مقالات دینامیت موفقیت را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید