دینامیت موفقیت : نقطه شروع تمام دستاوردها
نقطه شروع تمام دستاوردها، هدف مشخص به همراه نگرش ذهنی مثبت است. این جمله را به یاد داشته باشید و از خود بپرسید: هدف من چیست و واقعا چه می خواهم؟ با توجه به افرادی که در کلاس «نگرش ذهنی مثبت؛ علم موفقیت» می بینیم، تخمین زده ایم که ۹۸% افرادی که از دنیا راضی نیستند، خودشان هم تصویر مشخصی از دنیای ایده آل خود در ذهن ندارند.
به این فکر کنید. به مردمی فکر کنید که بی هدف در زندگی حرکت می کنند و ناراضی هستند و با خیلی چیزها سر جنگ دارند. آیا همین الان می توانید بگویید چه چیزی را واقعا در زندگی می خواهید؟ مشخص کردن اهداف ممکن است آن قدرها هم ساده نباشد.
شاید امتحان های سخت هم لازم باشد، اما ارزش هر نوع تلاشی را دارد، چون همین که بتوانید هدف مشخص خودتان را نام ببرید، انتظار لذت ها و منافع فراوان را هم خواهید داشت. این منافع عموما خود به خود به سوی شما می آیند.
١.اولین منفعت این است که ذهن نیمه هوشیار شما تحت یک قاعده کلی مشغول به فعالیت می شود: آنچه ذهن باور کند، به دست می آورد، چون وقتی مقصد را تجسم می کنید، سطح نیمه هوشیار ذهن را تحت تأثیر قرار می دهید. یعنی ذهن به شما کمک می کند تا به آن مقصد برسید.
۲. چون می دانید چه می خواهید، ندایی درونی در شما پیدا می شود که از شما می خواهد در مسیر درست قرار بگیرید، مستقیم پیش بروید و دست به کار شوید.
٣. حالا در اینجاست که اقدامات شما لذت بخش می شود. برای هزینه کردن با انگیزه عمل می کنید. سرمایه و زمان را تقسیم بندی می کنید. مطالعه می کنید، فکر می کنید و نقشه می کشید. هرچه بیشتر به هدف فکر کنید، مشتاق تر می شوید و با اشتیاق، آرزوهای شما به آرزوهای مؤثر تبدیل می شوند.
۴. نسبت به هر موقعیتی که شما را در دستیابی به هدفتان کمک می کند و هر روز برایتان رخ می دهد، هوشیارتر و آگاه تر عمل می کنید، چون می دانید چه می خواهید، قادر به تشخیص این موقعیت ها و بهره بردن از آنها خواهید بود.
این ۴ منفعت در شخصی مشاهده شد که بعدها سردبیر مجله «خانه بانوان» شد. «ادوارد باک» هنگامی که بچه ای بیش نبود، با خانواده اش از هلند به آمریکا آمد؛ با آرزوی اینکه روزی صاحب امتیاز یک مجله شود. با این هدف مشخص که در سر داشت، توانست یک اتفاق ساده را دنبال کند؛ اتفاقی که اکثر ما از کنار آن بی تفاوت می گذریم. باک، مردی را دید که بعد از باز کردن پاکت سیگارش، کاغذ داخل آن را بیرون انداخت.
او ایستاد و کاغذ مچاله شده را برداشت. روی آن، عکس بازیگری مشهور چاپ شده بود. زیر آن توضیحی بود که می گفت این عکس، او را در یکی از سریال هایش نشان می دهد و به خریداران پیشنهاد داده بود که تمام عکس های او را جمع آوری کنند. باک، عکس را برگرداند و متوجه شد که پشت آن، کاملا سفید و بدون نوشته است. ذهن باک، در این لحظه، موقعیتی بی نظیر را حس کرد. او متوجه شد که ارزش و بهای عکس داخل پاکت سیگار چندین برابر می شود، اگر پشت آن و در قسمت خالی، یک بیوگرافی از صاحب عکس نوشته شود.
لذا به کارگاه عکاسی که این عکس ها را چاپ می کرد سرزد و پیشنهاد خود را به مدیر آنجا توضیح داد. مدیر عکاسی هم بی درنگ گفت: «اگر برای ۱۰۰ آمریکایی معروف بتوانی ۱۰۰ بیوگرافی ۱۰۰ کلمه ای بنویسی، برای هر کلمه به تو ۱۰ دلار می دهم. لیست گروه بندی شده آنها را برایم بفرست: رئیس جمهورها، سربازهای معروف، بازیگران، نویسندگان و غیره…»
این اولین قرارداد شفاهی ادوارد باک بود. تقاضا برای بیوگرافی های کوچک او آن قدر زیاد شد که نیاز به کمک پیدا کرد. پس به برادرش در قبال کمک، قول پرداخت ۵۰ دلار را داد. خیلی طول نکشید که باک، سرپرست ۵ خبرنگار شد که حسابی مشغول نوشتن و فرستادن بیوگرافی های کوچک به مجلات معتبر بودند. حالا باک، سردبیر آنها بود!
به یاد داشته باشید به هیچ کدام از این مردانی که در موردشان حرف زدیم، موفقیت را دو دستی تقدیم نکرده اند. دنیا در ابتدای امر، به ادوارد باک یا قاضی کوپر روی خوش نشان نداد. اما هر کدام از آنها با استفاده از شرایط موجود در محیط پیرامون خود، راه و شغلی رضایت بخش را به وجود آوردند. هر کدام از آنها این کار را با توسعه استعدادهایی که در ذاتشان نهفته بود، انجام دادند.
منبع: (دینامیت موفقیت، ناپلئون هیل/کلمنت استون)
ادامه ی مقالات دینامیت موفقیت را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید