چه کسی تغییر را کشت : مظنون یازدهم انگیزه
کارآگاه مک نالی به ساعتش نگاه کرد و متوجه شد که چند دقیقه ای قبل از مصاحبه بعدی اش وقت دارد. بنابراین تصمیم گرفت برای کشیدن سیگار بیرون برود. باران نمی بارید، اما هوا سرد و آسمان ابری بود. او دکمه ی کتش را بست، سیگارش را روشن کرد، پکی طولانی به آن زد و مظنون بعدی اش انگیزه را در نظر آورد.
مک نالی میدانست اگر انگیزه پشت تغییر نبود، فرصت تغییر برای زنده ماندن کاهش می یافت. او همچنین می دانست که بسیاری از افراد با ذکر نام انگیزه اولین فکری که به ذهنشان خطور می کرد، پول بود. درست بود که انگیزه گاهی از پول برای تحریک و تشویق افراد جهت قبول تغییر استفاده می کرد، اما تجربیات مک نالی به او آموخته بود که انگیزه گزینه ها و انتخاب دیگری هم برای تشویق جهت پذیرش تغییر داشت و پول همیشه مهم ترین آنها به شمار نمی رفت. بیشتر افراد شرکت تقریبا همیشه انگیزه را دوست داشتند؛ حداقل در ابتدا. مک نالی چند پرونده را به یاد می آورد که در آنها انگیزه مظنون اصلی قتل تغییر بود. زمانی که انگیزه رفتارهایی را تشویق می کرد که با اصول و ارزشهای تعیین شده توسط فرهنگ و مدیریت اجرا مغایرت داشت، صحنه برای یک توفان سازمانی کامل مهیا می شد. مک نالی متوجه شد که کسی صدایش می زند و وقتی رویش را برگرداند، آنها را جلوی در دید. او گفت: “نفر بعدی که با شما قرار ملاقات دارد، اینجا است.”
مک نالی آخرین پک را به سیگارش زد و به طرف در رفت. او در حالی که کتش روی بازویش قرار داشت، وارد اتاق کنفرانس شد و نگاهش با نگاه زنی جذاب تلاقی کرد. زن لبخندی زد و گفت: “سلام” مک نالی پاسخ داد: “عصر بخیر. مطمئن هستم که میدانید من میخواهم چند سؤال درباره ی تغییر بکنم.” لبخند ایزابلا انگیزه محو شد و اشک در چشمان او حلقه زد. مک نالی جعبه ی دستمال کاغذی را برداشت، آن را به او داد و به نرمی پرسید: “شما دو تا به هم نزدیک بودید؟” انگیزه با دستمال چشمانش را پاک کرد و بعد در همان دستمال فین کرد. او تلاش اندکی برای لبخند زدن کرد و گفت: “بله، بودیم.”
چند لحظه سپری شد. مک نالی می خواست سؤال دیگری بکند اما انگیزه داوطلبانه گفت: “او برای من یک دوست نزدیک و صمیمی بود. ما تقریبا هر هفته از زمانی که به اینجا آمد با هم کار می کردیم.”
چه نوع کاری؟” انگیزه پاسخ داد: “خوب، تغییر دو ایدهی واقعا خوب را مطرح کرده بود. از من نخواهید بیشتر از این به شما بگویم. من جزئیات آنچه را او پیشنهاد میداد، نمی فهمیدم. اما تغییر می فهمید. او یک پرونده قوی و محکم کاری برای پیشنهادهایش به تیم مدیریت تغییر ارائه داد و هر دو ایده اش هم سرانجام تأیید شدند.”
مک نالی پرسید: “آیا فوریت به او در این مورد کمک کرد؟” “نمی توانم به یاد بیاورم که آیا فوریت دخیل بود یا نه. درست بعد از هر تأیید، تغییر به دفتر من می آمد و از من تقاضای کمک می کرد. اولین ایدهی او در مورد یک بخش بود، جایی که تغییر بیشتر وقتش را در آنجا سپری می کرد و من تصور می کنم او مطالعات زیادی در مورد شیوهی ادارهی آنجا داشت. چیزی که او آن را «پیروی و هواداری» می نامید. من هرگز قبلا این اصطلاح را نشنیده بودم، اما تغییر توضیح داد ما موفق نخواهیم شد مگر اینکه به قلب و افکار افرادی رسوخ کنیم که قرار بود تحت تأثیر آنچه او ارائه میداد، قرار بگیرند.” انگیزه دوباره شروع به پاک کردن چشمان اشکبارش با دستمال کرد. بعد ادامه داد: در اینجا بود که او به کمک من نیاز داشت، تا سعی کند انگیزه هایی پیدا کند که باعث شود کارمندان آن بخش تغییر را با آغوش باز بپذیرند. می دانید، شغل من در اینجا این است که از رفتارهای دلخواه و مطلوب کاری که موجب تقویت تغییر می شود، حمایت کنم.” مک نالی پرسید: “کمکش کردید؟” “بله. خوب، تا حدی. البته تصور می کنم. می دانید، گفتنش واقعا سخت است چون مدت زیادی از آن نمی گذرد که بشود به طور یقین گفت. با این حال من مطمئن هستم که توانستم او را تا حدی کمک کنم که او را با آغوش باز بپذیرند.” مک نالی سؤال کرد: “از چه انگیزه هایی استفاده کردید؟” انگیزه شاد شد. او مشتاقانه گفت: “اولش ما به فکر جوایزی مالی بودیم. تغییر میزان پس انداز و سودی را که اکم در صورت اجرای پیشنهادهای او به دست می آورد، دقیقا محاسبه کرده بود. او حتی تأثیر آن را در جریان نقدی محاسبه کرده بود. زمانی که او آن را برای من توضیح داد، من پیشنهاد کردم مقدار اندکی جایزه ی نقدی ممکن است برای بعضی از کارمندان تشویق کننده باشد. باید به شما بگویم که ما بلافاصله پیتر مدیریت اجرا را وارد این بحث کردیم. ما احساس کردیم این نوع مشوق و انگیزه بدون مطلع بودن مدیریت اجرا ممکن است با شکست روبه رو شود. ” انگیزه ساکت شد و مک نالی متوجه تغییری در رفتار او شد. مک نالی پرسید: “نتیجه اش چه بود؟” “ما به طور متناوب چندین هفته را صرف ایجاد برنامه ای کردیم که تغییر مدیریت اجرا و رفتارهای جدیدی را که ما انتظار داشتیم، به هم ربط میداد. ما مطمئن شدیم که آن عادلانه، دقیق و قابل توجه است. اما کل مسأله منتفی شد.” “توسط چه کسی؟” انگیزه پاسخ داد: “توسط بیلی بودجه.” او عصبانیتش را پنهان نکرد. مک نالی اندیشید که مطمئنا بودجه جنبه ی مادی یا همان ارزش بازده و کارایی آن را در نظر گرفته بوده، که مسلما انگیزه را رنجانده و دلخور کرده است. او از انگیزه پرسید: “شما چه پیشنهاد دیگری به تغییر کردید تا انجام دهد؟” “من توانستم در جلسات معرفی که تغییر در آن پرونده و پروژه ی کاری اش را برای گروه مدیریت توضیح میداد، حضور پیدا کنم. من تصور می کردم اگر تغییر بتواند آن افراد را متقاعد کند تا کاری به جز آنچه همیشه انجام داده اند انجام دهند، بعد باید یک جلسه معارفه برای کارمندان در بخش هایی که قرار بود بیشتر از همه تحت تأثیر قرار بگیرند، برگزار کند. نه الزاما همان نوع جلسه ی معارفه، بلکه جلسه ای که به آنها نشان بدهد تجزیه و تحلیل متفکرانه و دقیقی برای توصیه و پیشنهاد پذیرش و تلفیق تغییر وجود دارد.” “آیا او این کار را کرد؟” انگیزه پاسخ داد: “بله، اما میدانید چه شد؟ من میدانم که او قبل از اینکه این کار را بکند، حمایت پکس، اسپنس حمایت مالی و چند نفر دیگر را به دست آورد. اگر یک کار بود که تغییر آن را به خوبی انجام داد، این بود که سعی کند گروهی را که قرار بود او را در این ابتکارات حمایت کنند، متحد کند.”
مک نالی پرسید: “آیا کسی را می شناسید که بخواهد تغییر را بکشد؟”
بعد از چند لحظه، انگیزه پاسخ داد: “این روش من نیست که منفی گرا باشم.”
مک نالی به تندی گفت: “این یک پرونده قتل است. اگر شما هر گونه اطلاعاتی دارید، چه مثبت و چه منفی، وظیفه تان است به من بگویید.” چشمان انگیزه دوباره پر از اشک شد و او گفت: “این فقط یک حدس و گمان محض از طرف من است.”
“میفهمم.”
“گمان می کنم تا حالا احساس مرا نسبت به خانم بودجه فهمیده باشید. من در عین حال که میدانم پول تنها انگیزه نیست، معتقدم که می توانست کمک کند. من این احساس را داشتم که او می خواست تغییر اینجا نباشد.” مک نالی پرسید: “دیگر چه کسی؟” “پیتر مدیریت اجرا و گمان می کنم کارولینا فرهنگ هم می توانست درگیر باشد. ظاهرا در تمام مدت او اینجا است، اما کسی او را نمی بیند. می خواهید بدانید
چرا؟ چون او تمام روز در دفتر بیلی بودجه پشت درهای بسته جلسه دارد. به شما می گویم که آن دو تا با هم همدست هستند.”
کس دیگری هم هست؟” “خوب، شاید. ممکن است بعضیها خیال کنند که من دیوانه ام. اما من معتقدم اگر این کار بیلی بودجه یا کارولینا فرهنگ نبوده باشد، می تواند کار یک گروه وابسته باشد.” مک نالی تعجب زده پرسید: “گروه وابسته؟” “بله. ابتکار دیگر به جایی نرسید.” چه اتفاقی افتاد؟”
“شنیدم که مدیر آن بخش از ابتکار و پروژهی پیشنهادی خبردار شد و تعدادی از کارمندان کلیدی را کنار کشید تا به آنها یاد بدهد که چگونه اخلال و کارشکنی کنند. این تنها چیزی است که من از طریق شایعات شنیده ام. اما من سال ها است که آن مدیر را میشناسم و او سابقه ی رفتارها را دارد. با این حال او حیله گر و آب زیرکاه است و هرگز مچش گرفته نشده. او کمی وفاداری در بخش خودش ایجاد کرده، بنابراین هیچ کس با اعمال و رفتارش مقابله نمی کند.”
مک نالی به ساعتش نگاهی کرد و متوجه شد که زمان مصاحبه ی بعدی است. او در حالی که از پشت میز بلند میشد، گفت: “شاید لازم باشد که من دوباره با شما صحبت کنم.”
انگیزه در حالی که متعجب به نظر می رسید، پرسید: “پس فعلا همه اش همین است؟” “برای حالا بله.. ولی من با شما در تماس خواهم بود.”
انگیزه در حالی که چشمان و بینی اش را پاک می کرد، برخاست و اتاق را ترک کرد.
سری مقالات چه کسی تغییر را کشت را دنبال کنید
دیدگاهتان را بنویسید