دینامیت موفقیت : تضاد در خوبی ها
گاهی گفتن نه یا بله، چندان آسان نیست، چون ممکن است باعث تضاد فضایل شود. هر کسی ممکن است با این تضاد مواجه شود؛ تضادی که حتما باید تصمیمی در باره آن بگیرد. او باید بین آنچه می خواهد انجام دهد و آنچه باید انجام دهد، دست به انتخاب بزند. بین آنچه طالب آن است و آنچه که اجتماع از او توقع دارد. چنین انتخابی اصولا میان فضایل رخ می دهد: عشق، مسوولیت پذیری و وفاداری. برای مثال:
عشق و حس مسوولیت در برابر والدین در مقابل عشق و حس مسوولیت به همسر.
وفاداری به فردی در مقابل وفاداری به فردی دیگر.
وفاداری به فردی در مقابل وفاداری به یک سازمان یا اجتماع
بگذارید موضوع را با داستان فروشندگانی که با «جورج جانسون» کار می کردند، روشن کنیم. آنها با تضاد میان وفاداری به یک شخص و وفاداری به شخص دیگر روبه رو شدند. «جورج جانسون» فروشنده ای به نام «جان بلک» را از لحاظ مادی و معنوی تامین می کرد. او به این فروشنده علاقه داشت، به او مرخصی می داد، به او اجازه می داد که به بهترین مشتریانش خدمت رسانی کند و قراردادهای مهمی با آنها ببندد.
در قوانین شرکت آمده بود که فروشنده، به هیچ عنوان، حق ندارد حتی در بستن قراردادهای مهم، منافع شرکت را به نفع خود تغییر دهد. آقای جانسون، کتاب «بیندیشید و ثروتمند شوید» را به جان بلک داد. این کتاب به جان بلکه انگیزه داد که دست به کار شود اما کار نادرست! تنها هدف مطلوب او، به دست آوردن ثروت بیشتر بود. او باور داشت که هدف، با هر وسیله ای، قابل دسترسی است و به خاطر معیارهای منفی اش، نهایتا دچار نگرش ذهنی منفی شد. او بعدها به ما گفت:
«جرج جانسون درست مثل پدرم بود. بله، به او مثل پدرم نگاه و فکر می کنم.»
اما همان موقع تصمیم گرفت شرکت و مشتریان را طور دیگری اداره کند، یعنی در جهت به دست آوردن پول بیشتر. «جان» نزد فروشندگان دیگر، محبوب بود، چون آنها از فکر و نقشه های او با خبر نبودند. وقتی نزد دوستانش بود، با تظاهر به صداقت، اسرارش را از آنها مخفی می کرد و سؤال های تحریک کننده از آنها می پرسید. مثلا اینکه چطور می خواهی حقوقت را دو برابر کنی؟ چطور می خواهی امنیت مالی بیشتری به دست بیاوری؟
و پاسخی که دریافت می کرد، این بود: «چیز خوبی است. اما چطور می شود چنین کرد؟» و جان بلک به آنها می گفت: «نمی خواهم کسی غیر از ما همه چیز را به هم بزند. برای همین باید قسم بخورید که این موضوع را به کسی نگویید. آیا قسم می خورید؟»
و وقتی آنها قسم می خوردند، مقصود و هدفش را با آنها در میان می گذاشت. سعی می کرد وجدان آنها را به سوی نتایجی رویایی و خیالی گمراه کند. فروشنده ها به او قول دادند موضوع را با کسی در میان نگذارند، اما از سوی دیگر می دانستند که اقدام آنها برای کارفرمایشان خطرناک است. وفاداری آنها به «جورج جانسون» و سازمان، بیش از اینها ارزش داشت. آنها این شجاعت را داشتند که تارهای عنکبوت را از ذهن «جان بلک» بزدایند و او را متوجه کنند که کارش، صحیح نیست. اما وقتی بر کارش پافشاری کرد، دیگر دانستند چه کنند: حقیقت را به «جرج جانسون» گفتند. آنها وفاداری به کارفرمایشان را که فضیلتی مطلوب است انتخاب کردند. به قول آبراهام لینکلن: «آنها تصمیم گرفتند از حق حمایت کنند»
با کسی که حق با اوست، ماندند و از کسی که حقی نداشت، فاصله گرفتند. این فروشندگان با تصمیمی که گرفتند، شخصیت مناسب خود را نشان دادند. آنها نشان دادند که مردانی سرشار از شجاعت، صداقت و وفاداری هستند. آنها می دانستند که در صورت تضاد داشتن دو فضیلت، کدام یک را انتخاب کنند. از این تضادها زیاد است. حتی در زندگی شما نیز احتمال مواجه شدن با چنین شرایطی وجود دارد. آن وقت چه تصمیمی می گیرید؟ شاید این مطلب به شما کمک کند. به آنچه وجدانتان می گوید عمل کنید، چون در آن صورت احساس گناه نخواهید کرد.
منبع: (دینامیت موفقیت، ناپلئون هیل/کلمنت استون)
ادامه ی مقالات دینامیت موفقیت را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید