دینامیت موفقیت : خلاصی از احساس گناه
گاهی مردم در تاری از اعمال ناشایست گرفتار می شوند که رهایی از آن، بسیار سخت است، چون دست از تلاش برداشته اند. اما سپس شرایط به اندازه ای نامساعد می شود که رهایی آنها بی نهایت سخت و ناممکن می گردد. چنین مسأله ای برای «جیم واس» اتفاق افتاد.
«جیم واس» مردی است که زندگی اش را مدیون یک تصمیم گیری قطعی است؛ تصمیمی که هر چند دیرهنگام بود. او سالها فرامین الهی را زیر پا گذاشت، طوری که انگار می خواست آنها را یکی یکی از میان ببرد. نخستین بار که فرمان الهی «نباید دزدی کنی» را زیر پا گذاشت، هنوز در کالج درس می خواند. یک روز ۷۴ / ۹۲ دلار دزدید، به فرودگاه رفت و بلیتی به مقصد فلوریدا خرید. مدتی بعد نیز دست به دزدی دیگری زد، اما این بار مسلحانه که نهایتا دستگیر و زندانی شد. مدتی بعد عفو خورد و به ارتش پیوست. اما در ارتش هم بهدردسر افتاد و این بار، به خاطر «استفاده شخصی از اموال دولتی» بود و همین طور ادامه یافت.
کارهای خلاف جیم به همین منوال پیش می رفت. هر چه بیشتر خلاف می کرد، احساس گناهش بیشتر می شد. احساس گناه، گناه می آورد که همان دروغ و فریب برای پنهان کردن آن است. جیم در سطح هوشیار ذهنش احساس گناه نمی کرد، چون این حس در آنجا مرده بود، اما هنوز امیدی به سطح نیمه هوشیار ذهنش بود. جیم از ارتش بیرون آمد، ازدواج کرد و به کالیفرنیا نقل مکان نمود و در آنجا به کار مشاوره در زمینه الکترونیک پرداخت.
روزی مردی به نام «اندی» نزد او رفت و برایش از قطعه ای الکترونیکی گفت که می توانست ثروتی غیر قانونی را به همراه داشته باشد. چند هفته بعد، جیم در این خلاف شریک شد و اتومبیلی به قیمت ۹ هزار دلار خرید. خانه ای مجلل در حومه شهر خریداری کرد و کارش چند برابر شد. یک روز جیم با همسرش مشاجره کرد. همسرش می خواست بداند این همه پول از کجا می آید، اما جیم جواب نمی داد. همسرش شروع به گریه کرد. جیم تحمل دیدن اشک های زنش را نداشت، چون عاشقش بود. وجدانش آزارش می داد. برای اینکه از دل همسرش در بیاورد، پیشنهاد کرد در امتداد ساحل رانندگی کنند. به راهبندان خوردند. صدها ماشین به سمت پارکینگی در حرکت بودند. آلیس، همسر جیم؛ ناگهان گفت: «اوه! نگاه کن! سخنرانی «بیلی گراهام» است! بیا برویم!» و جیم به خاطر شاد کردن همسرش با او همراه شد.
اما چند لحظه بعد از شروع سخنرانی احساس کرد که سخنان «بیلی گراهام» مستقیما او را نشانه رفته است. وجدانش به حدی او را آزار می داد که تحملش غیر ممکن بود. یکی از سخنان گراهام این بود: «ثروت چه فایده ای برای بشر دارد اگر قرار باشد در ازای به دست آوردن تمام دنیا، روحش را از دست بدهد؟» جیم احساس عجیبی داشت. شاید احساس دلشوره بود، با احساس آمادگی. منظور سخنران چه بود؟ گراهام از حاضرین خواست همت داشته باشند و به جلو قدم بردارند. او از آنها خواست با برداشتن یک قدم فیزیکی به جلو، به صورت نمادین، تصمیمی بگیرند. جیم متعجب بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا گریه می کرد؟
ناگهان بی اختیار گفت: آلیس! بیا برویم. آلیس همراه او رفت. هنگامی که از محل سخنرانی بیرون آمدند، بازوی زنش را گرفت و گفت:
«عزیزم! ماجرای این همه پول از این قرار است…» سال ها پس از اینکه جیم زندگی اش را کاملا تغییر داد، در لس آنجلس سخنرانی داشت. او از اعمال خلافش صحبت کرد و گفت که یک روز که برای انجام عملی ناشایست، به سوی سنت لوییس رهسپار بود، چگونه تصمیم تغییر گرفت و راهش را عوض کرد. او از نعماتی سخن گفت که خداوند را به خاطرشان شاکر بود. وی خاطر نشان کرد :
«هرگز به سنت لوییس نرفتم، چون با شنیدن آن سخنرانی در خود شجاعتی یافتم که مرا از ادامه راه باز داشت و باعث تغییر و بازیابی روح از دست رفته ام گردید»
او از نعماتی سخن گفت که خداوند را به خاطرشان شاکر بود.
منبع: (دینامیت موفقیت، ناپلئون هیل/کلمنت استون)
ادامه ی مقالات دینامیت موفقیت را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید