دینامیت موفقیت: یک کلمه هم می تواند باعث مشاجره شود
عموی یک پسر نه ساله، مهمان خانه شان بود. یک روز وقتی پدر به خانه آمد، این مکالمه صورت گرفت. عمو گفت: نظرت در باره یک پسر دروغگو چیست؟ نمی دانم. فقط می دانم پسر من راست می گوید. اما او امروز دروغ گفت. پسرم! تو به عمویت دروغ گفتی؟ نه!
پدر گفت: بهتر است قضیه را روشن کنیم. عمویت می گوید تو دروغ گفتی. تو هم می گویی نه. دقیقا چه اتفاقی افتاده؟ عمو گفت: خوب! به او گفتم که اسباب بازی هایش را به زیرزمین ببرد. او نبرد و به دروغ به من گفت که برده است. پسرم! اسباب بازی ها را به زیرزمین بردی؟ – بله. پسرم! چگونه این را توضیح می دهی؟ عمویت می گوید که اسباب بازی هایت را به زیرزمین نبرده ای و تو می گویی که برده ای؟
به خاطر اینکه از طبقه همکف تا خود زیرزمین، پله های زیادی وجود دارد. تقریبا چهار پله پایین تر، یک پنجره وجود دارد. من اسباب بازی هایم را در آن پنجره گذاشتم. زیرزمین هم به فاصله سقف و کف زیرزمین اطلاق می شود و به هر صورت، اسباب بازی های من الان در زیرزمین هستند. مشاجره عمو و برادرزاده فقط حول محور معنای یک کلمه بود: زیرزمین.
شاید پسر، معنای حرف عمو را درک کرده بود، اما آن قدر تنبل بود که نمی خواست تمام پله ها را پایین برود و هنگامی که با سؤال و جواب و بازخواست مواجه شد، سعی کرد از منطق و دلیل استفاده کند تا حرفش ثابت شود.
شاید این داستان، خیالی باشد، اما داستان انگیزه ساز دیگری در مورد مرد جوانی است که نمی دانست مهم ترین کلمه در هر زبان چیست و چه معنایی دارد. این کلمه، «خدا» است. چند وقت پیش، یک دانشجوی دانشگاه کلمبیا نزد یک کشیش معروف در نیویورک به نام «هری امرسون فوسدیک» رفت. دانشجو هنوز درست وارد نشده بود که فریاد زنان گفت: «من یک کافرم. به خدا اعتقاد ندارم!» و وقتی هم که نشست، دوباره گفت: «من به خدا معتقد نیستم.»
بیایید با بررسی ذهنی آغاز کنیم
خوشبختانه، کشیش، متخصص علم معناشناسی بود و بر اساس تجربیاتش می دانست که تنها در صورت فهم دقیق و صحیح کلمات است که شخص می تواند با او ارتباط برقرار کند. همچنین می دانست طرف مقابل هم باید منظورش را به درستی بیان کند. پس به جای هرگونه برخورد جدی و خشن، با لحنی کاملا دوستانه به آن دانشجو گفت: «لطفا آن خدایی را که بدان اعتقاد نداری، برایم توصیف کن!»
مرد جوان به فکر فرو رفت؛ درست مثل همه کسانی که با سؤالی فراتر از پاسخ آری یا نه مواجه می شوند. کشیش می دانست که یک سؤال دقیق می تواند تارهای عنکبوت را از ذهن آن دانشجو بزداید. بعد از کمی مکث، دانشجو سعی کرد خدایی را که بدان معتقد نبود توصیف کند و بعد یک تصویر کاملا واضح از خدای مذکور را به کشیش داد.
کشیش بعد از اتمام صحبت دانشجو گفت: «خب، اگر این خدایی است که تو به آن اعتقاد نداری، من هم به آن اعتقاد ندارم. پس هردو کافر هستیم. اما هر دو هنوز در دنیایی بزرگ زندگی می کنیم. پس معنای آفرینش و ساختار این جهان را چگونه بیان می کنی؟» مرد جوان قبل از اینکه کلیسا را ترک کند، فهمید که نه تنها کافر نیست، بلکه یک خداپرست واقعی است.
“دکتر فوسدیک، به هیچ وجه، از کلمات بی هویت و بی معنا استفاده نکرد و با طرح سؤالات مناسب از دانشجو، تارهای عنکبوت ذهن او را از بین برد. یک پاسخ و واکنش واضح و ساده از سوی او منجر به بررسی ذهنی شد سؤال بعدی هم ذهن جوان را به سوی مجرای درست هدایت کرد و این فرصت را به فوسدیک داد تا معنای خدا را برای جوان تشریح کند.”
منبع: (دینامیت موفقیت، ناپلئون هیل/کلمنت استون)
ادامه ی مقالات دینامیت موفقیت را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید