پلیس ویژه و سهامداران
کارآگاه مک نالی برای ملاقات با کارکنان در اتاق کنفرانسی نزدیک پشت ساختمان می رفت. او میدانست در هر شرکتی سهامدارانی وجود دارند و از خودش دلسرد شده بود که فراموش کرده بود کارکنان – همان هایی که تغییر آنها را بیشتر از همه تحت تأثیر قرار میداد – سهامداران اصلی هستند.
تا زمانی که مک نالی اتاق کنفرانس را دور بزند و به آنجا برسد، چهار نفر از کارکنان برای جلسه ی ساعت سه منتظر بودند. کارآگاه مک نالی بابت تأخیرش معذرت خواست و معارفه را شروع کرد. دیوید و کارن از بخشی بودند که تغییر را به خوبی پذیرفته بود.مارک و استفانی از بخش دیگری بودند که در مقابل تغییر مقاومت می کرد. مک نالی این چهار نفر را از تقویم تغییر انتخاب کرده بود. او جلسه را این طور شروع کرد: “من قصد دارم با شما روراست باشم و انتظار دارم شما هم با من روراست باشید. من درباره ی قتل تغییر تحقیق می کنم. تابه حال حداقل یک اشتباه در تحقیقاتم کرده ام.” آن چهار نفر با چشمانی بهت زده به او نگریستند. “اشتباه من این بود که اول از همه با شما صحبت نکردم. من یک روز و نیم را صرف مصاحبه با مدیران و رهبران کردم، هر کدام از آنها..” مک نالی مکث کرد. می خواست بگوید همه ی آنها از پاسخ به سؤالات او طفره رفتند و بعضی از آنها حتی صلاحیت نداشتند که شغل دیگری در جایی دیگر بیابند.” اما جلوی زبانش را گرفت. به جای آن گفت: “… بگذارید فقط بابت غفلتم عذرخواهی کنم. بنابر تقویم تغییر، شما چهار نفر بیشتر وقتتان را در طول چند هفته ی آخر زندگی اش با او گذرانده بودید. امیدوارم شما اطلاعاتی داشته باشید که مرا در تحقیقاتم کمک کند.” او به چشمان تک تک آنها نگاه کرد.
آن چهار نفر به یکدیگر نگاه کردند. بالاخره کارن گفت: “تغییر آدم خوبی بود. من اولش از او خوشم نمی آمد. کارهایی که او درباره ی انجامش صحبت می کرد، ترسناک بودند. اما می دانید، هر چه او زمان بیشتری را با ما گذراند و مسائل را توضیح داد و از طریق ما فهمید چطور کارها اداره می شوند، حرفهایش منطقی تر به نظر می رسید. اگر به دلیل همه ی آن موانع نبود، گمان می کنم ما می توانستیم بهتر با تغییر کار کنیم.”
مک نالی سؤال کرد: “منظورتان چه موانعی است؟” استفانی پاسخ داد: “حتما شما باید آنها را دیده باشید. خوب، شاید هم نه.” او بعد از مکثی طولانی ادامه داد: “بیشتر کارکنان می توانند آنها را ببینند. تعداد سرپرستانی که می توانند آنها را ببینند خیلی کم است. اما مدیران و مقامات بالاتر به ندرت آنها را می بینند. اما حرفم را باور کنید؛ آنها وجود دارند. او برای حمایت به دیگران نگاه کرد. دیوید سکوت را شکست، سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت: “پلیس ویژه” مک نالی گفت: “من همین چند دقیقه پیش او را دیدم. واقعا ترسناک بود.”
مارک با پوزخندی گفت: “فقط یکی؟ آنها همه جا هستند. درست زمانی که به نظر می رسد ما داریم مسیر درست را طی می کنیم در مورد ایده ای جدید پیشرفت می کنیم سروکله ی یک پلیس ویژه پیدا میشود و راه را مسدود می کند. آنها همیشه اینجا بوده اند. انگار آنها تابلوهایی نصب کرده اند که روی آنها نوشته شده: ما هرگز این کار را انجام نداده ایم. برای من غیرقابل باور است که بیشتر کارکنان آنها را می بینند، اما بیشتر مدیران به نظر نمی رسد که بدانند آنها وجود دارند.”
کارن پرسید: “آیا تابه حال مردی را که در اطراف با شلاقی در دست قدم می زند، دیده اید؟ به نوعی شبیه سربازهای رومی است.” مک نالی پاسخ داد: “نه” “خوب، آن توبیخ است. تنها زمانی که کارمندی مرتکب اشتباه می شود سر و کله اش پیدا می شود. او شروع به تکان دادن شلاقش می کند و به همه می گوید که چقدر آنها احمق هستند. وقتی انگیزه می آید، او ناپدید می شود، اما انگیزه به ندرت سرو کله اش پیدا می شود.”
مارک پرسید: “ریاکار را چطور؟ آیا او را دیده اید؟”
مک نالی پاسخ داد: “مطمئن نیستم. او چه شکلی است.” “مسأله همین است.او نوعی آفتاب پرست است. هیچوقت یک جور و یک شکل نیست.” دیوید اضافه کرد: “اما شناختش آسان است. او همیشه یک چیز می گوید و کاری دیگر انجام میدهد. او تمام مدت در سخنرانیهایش ما، ما، ما می کند و بعد همان کار خودش را که درست متضاد موعظه هایش است، شروع می کند.”
همان طور که مک نالی آن منظره را در ذهن مجسم می کرد، لحظه ای سکوت ایجاد شد. استفانی اظهار داشت: “کسی که بیشتر از همه من را عصبانی و کفری می کند، متغیر است.” مک نالی پرسید: “چرا او را متغیر می نامید؟” او پاسخ داد: “چون او همه چیز را از بالا به پایین نگاه می کند و همیشه اوست که تصمیم می گیرد.” مک نالی خندید اما زمانی که متوجه شد کس دیگری نمی خندد، فورا خنده اش را قطع کرد و عذرخواهانه گفت: “ببخشید.” استفانی پاسخ داد: “اوه، اشکالی ندارد. برای او همه چیز تنها به روش خودش درست است و در غیر این صورت باید آن را فراموش کرد. بعضی از ایده های او واقعا بد نیستند، اما بعدش او می خواهد تمام جزئیات را با وجود اینکه از عملکردهای روزانه شان مطلع نیست، هدایت و رهبری کند. کاش او تنها به ما اجازه می داد تا سهیم شویم.”
مک نالی فکر کرد که استفانی قصد دارد چیز بیشتری بگوید، اما او همان طور آرزومندانه آنجا نشست. بنابراین مک نالی گفت: “من باید بپذیرم با وجود تمام این شخصیت هایی که شما باید با آنها روبرو شوید و مقابله کنید – پلیس ویژه، توبیخ، دورویی، متغیر – کارها کاملا پیچیده و گیج کننده می شود.”
استفانی گفت: “حالا شما میدانید که ما چه احساسی داریم.” مک نالی حداقل یک ساعت دیگر با کارکنان صحبت کرد. بعد گوشی تلفن را برداشت و از آنا خواست قرار یک جلسه ی دیگر را ترتیب بدهد.
سری مقالات چه کسی تغییر را کشت را دنبال کنید
دیدگاهتان را بنویسید