چه کسی تغییر را کشت : مضنون سیزدهم مسئولیت
زمانی که کارگاه مک نالی به اتاق کنفرانس بازگشت، احساس مسئولیت پشت میز نشسته بود. او جوان تر از آن بود که مک نالی تصور می کرد. احتمالا بیست و چند ساله بود. یک تازه کار. مک نالی این طور شروع کرد. “سلام، من کارگاه مایک مک نالی هستم.”
مرد جوان پاسخ داد: “آیدان احساس مسؤولیت هستم.” و بلند شد تا دست بدهد. مک نالی در حالی که به صندلی اشاره می کرد و خودش روی صندلی روبه روی او می نشست، گفت: “لطفا بنشینید. به نظرم بدانید که می خواهم دربارهی چه با شما صحبت کنم.” “البته. این راز نیست.” مک نالی پرسید: “شما به چه کسی کارهایتان را گزارش می دهید؟” “اسپنس حمایت مالی مشاور من است.” “و شما دو تا هر چند وقت یک بار یکدیگر را ملاقات می کنید؟” “اوه، ما درست بعد از استخدامم با هم ملاقات کردیم. او دربارهی کاری که می خواست من انجام بدهم، شفاف بود. از آن به بعد او را ندیدهام.” لحن احساس مسؤولیت هم مثل پاسخش بی توجه و بی اعتنا بود.
چه مدت است که در این شرکت هستید؟” او با شور و اشتیاق بیان کرد: بیش از شش ماه است. در حقیقت من و تغییر در یک روز شروع به کار کردیم. آشنایی و شناخت شرکت را با هم شروع کردیم.” مک نالی پرسید: “پس شما خیلی با او کار کردید؟” “اوه، بله. ما تمام مدت با هم کار می کردیم.” مک نالی پرسید: “ما؟” احساس مسؤولیت گفت: “بخش من.” “شما یک بخش دارید؟” “البته. شغلی که من دارم تقریبا دو سال است که ایجاد شده. کار من دشوار است و می دانم که آنها برای یافتن شخصی واجد شرایط و دارای صلاحیت با حقوقی که پیشنهاد می کردند، مشکل داشتند. بنابراین من به محض اینکه کارم را شروع کردم، هیأت نمایندگی، پیگیری و عواقب را استخدام کردم. کارهای زیادی برای انجام دادن در بخش من وجود داشت و هنوز هم وجود دارد.” “چطور توانستید بودجه را به انجام این کار راضی کنید؟”
“باید بگویم این کار به کمی قانع کردن نیاز داشت. او خیلی… صرفه جو و مقتصد است. هیأت نمایندگی تنها کسی است که ما به اش حقوق می دهیم و او حداقل دستمزد را دریافت می کند. پیگیری فقط برای آموزش اینجا است و عواقب هم برای یک نوع کمک دولتی.” در همین موقع ضربه ای به در نواخته شد. آنا سرش را داخل کرد و به احساس مسؤولیت گفت: “از اینکه مزاحم می شوم عذر میخواهم، اما مدیر فناوری اطلاعات همین الآن زنگ زد. دنبال شما می گردد. او گفت مسأله خیلی فوری و اضطراری است.” بعد در را بست و رفت.
احساس مسؤولیت گفت: “یک لحظه من را ببخشید.” او گوشی تلفن را برداشت و چهار شماره گرفت. مک نالی تنها می توانست صحبتهای احساس مسؤولیت را بشنود. “سلام، هیأت نمایندگی؟ آره خودم هستم. گوش کن ظاهرا مدیر فناوری اطلاعات با مشکلی روبه رو شده. لازم است فورا به اش رسیدگی شود.” (مکث) “نه، من در یک جلسه با کارآگاه مک نالی هستم و نمی توانم اینجا را ترک کنم.” (مکث) “میفهمم. سرت شلوغ است اما..” (مکث) “گوش کن، پیگیری را با خودت ببر. مطمئن شو که ارزیابی خوبی از آنچه لازم دارند داشته باشی. بعد بگذار او از پس آن بربیاید و آن را به عهده بگیرد.” (مکث) “باز هم؟ او در این ماه چند بار تماس گرفته و گفته مریض است؟” (مکثی طولانی باشد، باشد. پس عواقب را با خودت ببر.” (مکث) “من خوب میدانم که او با افراد کنار نمی آید. قبل از رفتن او را کنار بکش و به او بگو که میخواهی فقط در آنجا حضور داشته باشد و تو نمی خواهی او صحبت کند. به او بگو که می خواهی آستین هایش را بالا بزند و دست به سینه بایستد و کمی قدرت نمایی کند.” (مکث) “آره. او از این کار خوشش می آید. احساس مسؤولیت خندید (مکث) “نه، لازم نیست به من زنگ بزنی. فقط خودت به این مسأله برس” احساس مسؤولیت گوشی را گذاشت، به مک نالی نگاه کرد و گفت: اگر می خواهی کاری فوری و فوتی انجام شود، باید خودت آن را انجام بدهی.” مک نالی که نمی توانست این گفته را با گفتگوی یک طرفهای که تازه شنیده بود به هم ربط دهد، به احساس مسؤولیت نگریست و گفت: “یک لحظه مرا ببخشید.” او اتاق را ترک کرد و حدود پنج دقیقه ی بعد بازگشت. او روی صندلی اش نشست و گفت: “آیا هیچ نظری در مورد اینکه چه کسی تغییر را کشته دارید؟” احساس مسؤولیت پاسخ داد: “بله، تغییر.” مک نالی که گیج شده بود، پاسخ داد: “بله، آیا میدانید چه کسی تغییر را کشته؟” “اوه، ببخشید. من حرفم را روشن بیان نکردم. تصور می کنم خود تغییر بوده که تغییر را کشته.” او بعد از مکثی کوتاه اضافه کرد: “خودکشی” مک نالی علاقه مندانه پرسید: “شما تصور می کنید تغییر خودکشی کرده؟”
“مطمئنا. این تنها توضیح منطقی است. باید بپذیرم افرادی بودند که واقعا به تغییر اهمیتی نمی دادند. اما نمی توانم کسی را پیدا کنم تا آن حد پیش برود که او را بکشد. علاوه بر این، با بازنگری گذشته، او تمام علائم را داشت. آرزو می کردم آن موقع آنها را تشخیص داده بودم. شاید آن وقت می توانستم کاری انجام بدهم.
مک نالی او را ترغیب کرد: “علائم؟” “زمانی که تغییر شروع به کار کرد، سرشار از شور و شوق بود. آن مرد واقعا انرژی داشت. اما در طول شش هفته ی گذشته یا همین حدود او شخص دیگری شده بود. او تمام طول روز اینجا بود. نمیدانم کی می خوابید. او خیلی تندخو و زودرنج شده بود و وزن کم کرده بود. ما عادت داشتیم با هم ناهار بخوریم، ولی به نظر می رسید او دیگر وقت ندارد. من شنیده بودم یکی از ابتکاراتش دارد خوب پیش می رود، ولی گمان نمیکنم ابتکار دیگرش چندان خوب پیش می رفت. براساس شایعات، افراد آن بخش میخواستند به تغییر آسیب برسانند. آنها واقعا یک گروه سخت و بی رحم هستند.” احساس مسؤولیت مکثی کرد و بعد ادامه داد: “افسردگی. علت همین بود. افسردگی، تغییر تحت فشار فوق العاده زیادی بود و من گمان می کنم او از پا در آمد و در افسردگی شدید فرو رفت.” احساس مسؤولیت بعد از پایان صحبتش به دوردست خیره شد. مک نالی فورا تصور او را به عنوان نظریهای احمقانه رد کرد. آن یک خودکشی نبود. آن به طور قطع قتل بود. اما احساس مسؤولیت چیزی گفته بود که کنجکاوی کارآگاه را برانگیخته و توجه او را جلب کرده بود.
مک نالی پرسید: “شما گفتید شنیده اید که یکی از ابتکارها خوب پیش نرفته. آیا این را از طریق شایعات شنیدید؟” احساس مسؤولیت گیج و متحیر به نظر می رسید. “خوب، آره. اما این چه ربطی به موضوع دارد؟” مک نالی دیگر سعی نمی کرد ناراحتی و خشم جوشانش را پنهان کند. او بلند شد و همان طور که صحبت می کرد، شروع به قدم زدن در طول اتاق کرد. “من نمی فهمم چطور شما درباره ی آن دو ابتکار اطلاع زیادی ندارید. تغییر به مهارت و تخصص شما نیاز داشت و شما از قرار معلوم حتی هیچ ایده ای درباره ی اینکه چه اتفاقی داشت می افتاد، نداشتید. شما…” احساس مسؤولیت صحبت او را قطع کرد و گفت: “ببینید، این منصفانه نیست! من” مک نالی دستانش را بالا برد و ادامه داد: “بگذارید
بگویم چه اتفاقی افتاد. تغییر از شما تقاضای کمک کرد. شما مطمئنا مشتاق کمک کردن بودید، اما نمی توانستید وقتی در تقویم تان برای او پیدا کنید. هر چه باشد خیلی چیزها.. شما چطور بیانش کردید؟… خیلی کارها باید در بخش شما انجام شود. اما شما پاسخ و راه حل آن را داشتید. هیأت نمایندگی می توانست آن را انجام بدهد و اگر او به کمک احتیاج داشت، همیشه می توانستید پیگیری و نتایج را وارد بازی کنید.”
احساس مسؤولیت متحیر و مبهوت، ساکت نشسته بود. مک نالی دستانش را روی میز قرار دارد و به آن تکیه کرد. “شما هر کاری را که برای انجام آن استخدام شده بودید، به مسخره گرفتید. شغل شما به پختگی نیاز دارد و شما آن را ندارید. وقتی من اتاق را ترک کردم، چند دقیقه ای را صرف مرور و بررسی خلاصه مذاکرات و صورت جلسات شما کردم و آنچه را انتظار داشتم دریافتم.” صدای مک نالی داشت بلندتر می شد و او دوباره شروع به قدم زدن کرد. زمانی که مشکل و مسألهای پیش می آمد، شما شخصی را برای پیگیری و اقدام تعیین می کردید. حتی یک مهلت مقرر و ضرب الاجل هم برای انجام آن اعلام می کردید. اما وقتی من این مسائل و مشکلات را از طریق بررسی یادداشتها و صورت جلسات شما پیگیری کردم، متوجه شدم هیچ اقدامی صورت نگرفته بوده. هیچ چیز.” او بدون اینکه انتظار پاسخی داشته باشد، پرسید: “آیا آن مسائل و مشکلات رفع شده بودند؟” و خودش پاسخ داد: “شک دارم.” مک نالی می توانست بیشتر بگوید، اما زبانش را گاز گرفت. آنچه او می خواست بگوید در پیشبرد تحقیقات تأثیری نداشت. او نگاه دیگری به احساس مسؤولیت انداخت. حالا چهرهی مظنون قرمز شده بود و او به زمین نگاه می کرد. مک نالی مکثی کرد تا به احساس مسؤولیت فرصتی برای پاسخ دادن بدهد. او حرفی نزد. مک نالی همان طور که اتاق را ترک می کرد، در را محکم پشت سرش به هم کوبید.
سری مقالات چه کسی تغییر را کشت را دنبال کنید
دیدگاهتان را بنویسید