چه کسی تغییر را کشت : مضنون دوازدهم مدیریت اجرا
مدیریت اجرا نفر بعدی در فهرست بود. آن روز صبح مکنالی یادداشتی از آنا دریافت کرده بود که مدیریت اجرا می تواند او را در ساعت ۱۱ صبح ملاقات کند. اما آنها می بایست در دفتر مدیریت اجرا در بخش منابع انسانی یکدیگر را ملاقات می کردند. مک نالی از اینکه از اتاق کنفرانس خارج می شد،| خشنود بود. او از اتاق کنفرانس خارج شد و با آسانسور به طبقه ی زیرزمین رفت. پس از طی مسیری طولانی در راهرویی کم نور، هزارتوی دفاتر کوچکی را پیدا کرد که در گوشه ی ساختمان پیچ میخوردند. او پرسه زد و به دنبال کسی گشت که شاید بتواند دفتر مدیریت اجرا را به او نشان دهد.
مک نالی سرش را داخل اولین اتاقی کرد که کسی در آن حضور داشت، و مرد چاق و میانسالی را دید که در میان انبوهی از کاغذ و کار دفتری غوطه ور بود. مرد با نگاهی محتاط و نگران سرش را بالا کرد. او پرسید: “شما کی هستید؟”
کارآگاه مک نالی. برای ملاقات با آقای مدیریت اجرا در ساعت یازده اینجا هستم.” “خودم هستم. بفرمایید بنشینید.” او به صندلی کهنه ای در گوشه ی اتاق اشاره کرد. مک نالی نشست و اتاق را ورانداز کرد. به غیر از قفسه های فلزی و انبوه کاغذی که میز کار مدیریت اجرا را پوشانده بود، اتاق تمیز و مرتب بود. با این حال چیزی واقعا درست نبود، اما او نمی توانست انگشتش را روی آن بگذارد و آن را تشخیص بدهد.
مدیریت اجرا میزش را سر و سامان داد و کاغذها را روی قفسه ی پشت سرش گذاشت که آن هم به نوبه ی خود مملو از کاغذهای بسیاری بود، به مک نالی نگریست و لبخندی محو زد. او گفت: “هی، ممنونم که مرا اینجا ملاقات می کنید. من تحت فشار هستم که چند پروژه را تمام کنم. همیشه این موقع سال به دلیل اینکه زمان ارزیابی های اجرایی است، جروبحث و دردسر زیادی وجود دارد. همه همیشه تا دقیقهی آخر صبر می کنند تا آنها را تحویل بدهند. بنابراین من همیشه در کار غوطه ور میشوم و تحت فشار هستم.” او دستش را مشتاقانه به طرف ظرفی پر از آب نبات هایی که در کاغذ پیچیده شده بود و در گوشه ی میزش قرار داشت، دراز کرد و در حالی که ظرف را به طرف مک نالی هل میداد، پرسید: “یکی می خواهید؟ آنها استوایی و حاره ای هستند. گویاو، انبه، میوه ی گل ساعتی. فاقد شکر هستند، بنابراین بدون هیچ احساس گناه و عذاب وجدانی می توانید آنها را امتحان کنید.” مک نالی گفت: “ممنون. اما نه، مرسی” مدیریت اجرا با لبخندی گفت: “من خودم یک سیگار را ترجیح میدهم.” مک نالی پرسید: “مضطرب و نگرانید؟”
“بیشتر تحت فشار هستم. همان طور که می بینید من در کار غرق شده ام.” این مقدمه ی خوبی برای مک نالی بود. او پرسید: “چه مدت است که اینجا کار می کنید؟” مدیریت اجرا پاسخ داد: “ژوئیهی امسال می شود بیست سال.” “کاری را که انجام می دهید دوست دارید؟” “بله، بله. البته. کار دشواری است اما ارزشمند و رضایت بخش است.” مک نالی پرسید: “شاید سؤال واضح و بیجایی باشد؛ اما شما اینجا چه کار می کنید؟”
مدیریت اجرا به پشتی صندلی اش تکیه داد و کاغذ دور آبنباتش را باز کرد. صدای جرق جرق سلیفون فضای کوچک اتاق را پر کرد. او عاقبت گفت: “مسؤولیت من پیگیری نتایج و بازده هایی است که ما از افراد انتظار داریم. هر سال ما اصرار می کنیم که مدیران سرتاسر شرکت برای هر کسی در گروهشان اهدافی تعیین کنند. بعد دو بار در سال آنها باید پیشرفت افراد را در ارتباط با اهدافشان ارائه بدهند و اطلاعات و نتایج را گزارش کنند.”
مک نالی پرسید: “نقش شما این وسط چیست؟” او با دست به انبوهی کاغذ اشاره کرد و گفت:
همان طور که می بینید من تمام آن اسناد و مدارک را جمع آوری می کنم. بیشتر مدیران در اینجا، که مطمئن هستم چند تا از آنها را ملاقات کرده اید، تمایل به تعلل و پشت گوش انداختن دارند. احتمالا شما با حمایت مالی یا فوریت صحبت کرده اید. آن دو تا وقتی موقع تحویل ارزیابی ها و برآوردهای اجرایی شان می شود، از همه بدتر و بدنام تر هستند.” او سرش را به حالتی تحقیر آمیز تکان داد و بعد آبنباتش را در دهانش گذاشت. مک نالی پرسید: “رابطه تان با تغییر چطور بود؟” “اوه، خوب خوب. من و تغییر با هم خوب بودیم. بیشتر اوقات من و او هم رأی و هم نظر بودیم. کلا من از بیشتر تغییراتی که به اینجا آمده اند خوشم آمده است. اما باید بپذیرم که به سهم خودم برای آنها خیلی نگران بوده ام.” مک نالی پرسید: “به چه علت؟”
گمان می کنم به علت اینکه هر چیزی که به تغییر مربوط می شود جدید است و من معمولا نگران این هستم که آیا ما موفق خواهیم شد تمام موارد جدیدی را که افراد قرار است در موردش کار کنند، به آنها منتقل کنیم یا نه. زمانی که ما از آنها می خواهیم تغییر جدیدی را بپذیرند، از مسؤولیت آنها کم نمی کنیم. بعد که ارزیابی اجرایی را انجام می دهیم، افراد به اهدافشان نائل نشدهاند صرفا چون تغییر ماهها قبل تمام وقتشان را گرفته.”
او آهی کشید و ادامه داد: این کار پیچیده و سختی است. من به شدت شک دارم که افراد بتوانند همه ی آن چیزهایی را که برای موفقیت تغییر لازم است، بیاموزند.” مک نالی پرسید: “پس شما در مورد شرکت نگرانید، اما نه درباره ی خودتان؟”
مدیریت اجرا نگاهش را به پایین دوخت و آبنباتش را مکید. راستش من اغلب نگران این هستم که آیا خواهم توانست از معیارهای جدیدی که توسط تغییر تنظیم و تعیین شده اند، پیروی کنم یا نه.”
“هیچ نظری در مورد اینکه چه کسی ممکن است تغییر را کشته باشد، دارید؟” مدیریت اجرا در حالی که دوباره بالا را نگاه می کرد، سرش را تکانی داد و گفت: “بله.” سکوتی طولانی ایجاد شد. بالاخره او به آرامی اضافه کرد: “من گمان میکنم بیلی بودجه این کار را کرده.” مک نالی بیان کرد: “بودجه؟ اوه.”
بله، من مطمئن هستم که کار بودجه بوده.” سخنان او توجه مک نالی را جلب کرده بود. اما کارآگاه از سر بی اعتنایی و در اوج خونسردی سرش را روی دستش قرار داد و گفت: “خوب، انگیزه ی او چیست؟ چرا بودجه باید خواهان مرگ تغییر باشد؟” مدیریت اجرا پاسخی نداد، اما از روی صندلی اش بلند شد و به طرف یکی از قفسه ها رفت، دستهای کاغذ را بیرون کشید و آنها را روی میز جلوی مک نالی قرار داد. مک نالی سؤال کرد: “خوب، اینها چه هستند؟” “درخواستهای خرید طی شش ماه اخیر.” مک نالی درخواست ها را بررسی و مرور کرد. او به مدیریت اجرا نگفت که قبلا کپی آنها را در پرونده ی تغییر دیده است. تغییر همه ی آنها را ارائه کرده و هرکدام از آنها مهر رد خورده بود و امضای بودجه در پایین آن قرار داشت. مک نالی سرش را بالا کرد و به مدیریت اجرا نگریست.
افراد تغییر را میخواهند اما مایل نیستند هزینه اش را بپردازند. و بیلی بودجه، خوب، او فقط…” مدیریت اجرا مکث کرد تا به دنبال لغت مناسب بگردد. “آدم سفت و سختی است. کاری که تغییر می خواست انجام بدهد در بعضی از حیطه ها به تعلیم و بازسازی نیاز داشت. به سفارش های خرید نگاه کنید. او خواسته ی زیادی نداشت، فقط مقدماتی و ضروری.” مدیریت اجرا به سختی گازی به آب نباتش زد و آن را با صدای بلند زیر دندان هایش خرد کرد.
مک نالی پرسید: “بیشتر این سفارش های خرید مربوط به چهار ابتکار اصلی تغییر بودند؟”
“چهار تا؟ کی گفت که آنها چهار تا بودند؟” “اسپنس حمایت مالی.” مدیریت اجرا چشمانش را چرخاند و بیان کرد: “آن مرد خیلی وقت صرف نگاه کردن به خودش در آیینه می کند. او به جز خودش کسی را قبول ندارد و نمی بیند. دوتا. ما دوتا ابتکار اصلی داریم یا داشتیم که در جریان بود.” مک نالی پرسید: “به نظر شما بودجه همدستی هم داشت؟” لبخندی بر چهره ی مدیریت اجرا نقش بست. “اگر شما یک مدرک قوی و مستند پیدا خواهید کرد، گمان می کنم در همه جای آن اثر انگشت بودجه را پیدا خواهید کرد، اما…” او حرفش را قطع کرد. مک نالی او را به حرف زدن واداشت. اما چه؟” “او ممکن است یک شریک جرم داشته باشد، اگرچه من شک دارم که شما هرگز بتوانید هیچ مدرکی پیدا کنید.” مک نالی پرسید: “می توانید بیشتر توضیح بدهید؟” “آیا تا به حال فرهنگ را ملاقات کرده اید؟” “بله” “من حدود بیست سال است که اینجا هستم و می توانم بگویم که او را بیشتر از هشت یا ده بار ندیده ام. اما این طور که می گویند خیلی بانفوذ و قدرتمند است. تا جایی که میتوانم به خاطر بیاورم، کنترل و نظارت بر هزینه ها بخشی از روش او برای انجام کارها بوده.” مک نالی پرسید: “پس شما دارید می گویید که بودجه تنها دستور و پیشنهاد او را انجام میداد؟”
مدیریت اجرا پاسخ داد: “چیزی مثل این. تا جایی که به من مربوط می شود، او هم به اندازه ی بودجه گناهکار است. من کسی نیستم که اهل گله و شکایت باشم. من اینجا می آیم و به کارم می رسم. اما با وجود این تغییرات، وقتی دیگران کارشان را انجام نمی دهند، من کسی هستم که بد جلوه می کند.”
مک نالی گفت: “ببینید، لازم است که این گفتگو بین خودمان بماند. من هنوز تحقیقات زیادی باید انجام بدهم و نمی خواهم این حرفها به
بیرون درز پیدا کند.”
مدیریت اجرا پاسخ داد: “مسأله ای نیست. راستش من هم می خواستم از شما بخواهم همین لطف را در حق من بکنید. من استطاعت این را که شغلم را از دست بدهم، ندارم.” مک نالی ناگهان متوجه شد که چه چیزی در مورد اتاق درست نیست: مکان و وضعیت آنجا. بخش منابع انسانی در گوشه ای دورافتاده در زیر زمین ادارهی مرکزی قرار داشت. اسباب و اثاثیهی آن کهنه بود و هیچ کامپیوتری در آنجا دیده نمی شد. آنجا فقط پر از قفسه های پروندهی فلزی خاکستری رنگ بود که به نظر می رسید بیشتر آنها دهها سال است که دستی به شان نخورده است. مک نالی پرسید: “شما از همه ی این قفسه ها استفاده می کنید؟”
“بله. ما برگه های ارزیابی اجرایی را در این قفسه ها بایگانی می کنیم. حدود یک تنی می شود. حرفم را باور کنید.”
“حتی در این دوره و زمانه که بایگانی الکترونیکی وجود دارد؟”
“صحبت این بود که ابتکار تغییر شامل مدیریت ثبت الکترونیک هم بشود، اما گمان می کنم که این مسأله هم با مرگ تغییر منتفی شده باشد. مدیریت اجرا این را با خنده ای تمسخرآمیز بیان کرد. آن خنده در ذهن مک نالی همان طور که خداحافظی می کرد و از راهروی تاریک به طرف آسانسور می رفت، طنین انداخته بود.
سری مقالات چه کسی تغییر را کشت را دنبال کنید
دیدگاهتان را بنویسید