روند تخریب در تحلیل رفتار متقابل
روند تخریب الگویی است که ماهیت پیش نویس زندگی را توضیح میدهد و نشان میدهد که افراد چگونه پیش نویس خود را در سراسر زندگی حفظ می کنند. این نظریه توسط ریچارد ارسکاینا و مریلین زالکمن بیان گردیده است.
روند تخریب بدین گونه تعریف شده است: یک نظام مغشوش و خود افزون از احساسها، افکار، اعمال و رفتارهایی که توسط افراد محدود شده توسط پیش نویس حفظ میگردد. این نظام از سه بخش که با هم ارتباط متقابل و هم پیوندی دارند تشکیل شده است، یعنی از باورها و احساسهای پیش نویسی، نمودهای تخریب و خاطرات تقویت کننده.
باورها و احساسهای پیش نویسی
وقتی که در پیش نویس خود هستم، باورهای کهنه شده درباره خودم، دیگران و کیفیت زندگی را بازنوازی می کنم. ارسکاین و زالکمن بر این باورند که تصمیمات پیش نویسی در دوران کودکی به عنوان وسیله ای برای توجیه احساسهای غیرخوب اتخاذ می شوند. وقتی که در دوران بزرگسالی تحت فشار قرار می گیریم ممکن است این روش دوران کودکی را دوباره باز نوازی کنیم. برای اینکه بتوانم با به تجربه در آمدن احساسها مقابله کنم، با زنده کردن نتیجه گیریهای دوران کودکی و به تجربه در آوردن آنها به عنوان واقعیتهای زمان حال، آن احساس را توجیه می کنم. این توجیهات باورهای پیش نویسی مرا می سازند.
ارسکاین و زالکمن باورها و احساسهای پیش نویسی را به عنوان آلودگی دو طرفه بالغ، به تصویر می کشند. باورهای پیش نویسی تحت هر عنوان به باورهای اصلی پیش نویس و باورهای جنبی پیش نویس تقسیم می شوند.
باورهای اصلی پیش نویس
باورهای اصلی پیش نویس با اولیه ترین و اساسی ترین تصمیمات پیش نویس مطابقت دارند. برای هر طفلی زمانهایی وجود دارد که بیان احساسهای سانسور نشده اش اثری در برآوردن نیازهایش ندارد.
همانطور که در مطالب قبلی تحلیل رفتار متقابل گفتیم کودک به آزمودن انواع مختلف احساسهای جایگزین شده می پردازد تا آنجا که دریابد کدامیک برای گرفتن توجه والدین نتیجه بخش است. این احساسهای جایگزین به عنوان احساسهای تخریبی پذیرفته می شوند و احساسهای اصلی سانسور نشده سرکوب می گردند.
ولی از آنجایی که هنوز به احساسهای اولیه پاسخی داده نشده است تجربه عاطفی کودک ناقص و ناهماهنگ باقی می ماند. در تلاشی که برای فهم این وضعیت می کند به نتیجه گیریهایی درباره خودش، دیگران و دنیای اطراف خود می رسد. همین عناصر هستند که باورهای اصلی پیش نویس را تشکیل میدهند و این باورها براساس نوعی تفکر عینی و خیالی که کودکان توان آنرا دارند قرار دارند.
حال بیایید مراجعی که ما او را دیوید مینامیم به عنوان مثال در نظر بگیریم:
او در دوران ۲۸-۲۷ سالگی اش، در روابط متعددی با زنها بوده است. هر دفعه زنی که با او در رابطه بود بعد از حدود یکسال او را رها می کرد. دیوید خودش خواهان این پیامد بود، یعنی با جنگ و دعوا با نامزدهایش، حسادت ورزیدن و با زودرنجی و رفتارهای تهاجمی به دنبال این پیامد است.
حال دیوید در رابطه دیگری با زنی قرار میگیرد که او را دوست دارد و برایش احترام قائل است. از اینکه او خودش دوباره می خواهد رابطه را با همان روش قدیمی خودش قطع کند ترس و وحشت دارد. اگرچه او از حسادت و حالت های تهاجمی خودش آگاه است، ولی قادر نیست این احساسها و هیجانها را کنترل کند. اخیرا او نامزدش را کتک زد و نامزدش او را تهدید کرد که رهایش خواهد کرد در همین موقع بود که دیوید برای روان درمانی مراجعه کرد.
تحلیل روند تخریب در رابطه با این مسئله ما را به دوران کودکی دیوید برد. در ماههای اول زندگیش، دیوید از ارتباط جسمی صمیمانه ای که بین یک نوزاد و مادرش وجود دارد لذت فراوان می برد. لیکن وقتی کمی بزرگ شد؛ اوتحرک بیشتری داشت و خودش را کثیف می کرد. آب دهانش همیشه سرازیر بود و وقتی که کاری می کرد بوی بدی می داد. مادر بدون اینکه آگاه باشد دیوید را از خود دور می ساخت.
دیوید با آگاهی دقیق کودکانه اش علائم طردشدگی از جانب مادرش در یافت. او احساس شوکه شدن و گمگشتگی داشت. چه بر سر دنیا آمده است؟ بدتر از همه، آیا مادرش می خواست او را تنها بگذارد؟ این امکان فکر کردن باعث شد که دیوید احساس وحشت شدید و رنجش و آزردگی پیدا کند. با این حال هر بار که او به سوی مادرش میرفت تا آرامش بیابد، به نظر می آمد که مادر باز هم او را طرد می کند. با بیان وحشت و آزردگی خودش دیوید نتوانست نیازهایش را برآورده کند.
از آنجایی که دیوید نمی توانست دلایل عینی در رابطه با فاصله گرفتن مادرش بیابد، او از احساسهای ناقص و ناهماهنگ خود اینگونه برداشت کرد که: «من دوست داشتنی نیستم، حتما یک اشکالی دارم.» بنابراین او یک باور اصلی پیش نویس درباره خودش شکل داد.
در همین راستا، او همچنین باورهای اصلی پیش نویس را برگزید به این شکل که دیگران مخصوصا زنهای مهم زندگی ام مرا طرد می کنند و دنیا جایی وحشتناک، تنها و غیرقابل پیش بینی است.
با این نتیجه گیری که بیان احساسهای آزردگی و وحشت او نیازهایش را برآورده نمی ساخت، دیوید پس از مدتی این روش را رها ساخت و روش دوم بهتری را برگزید. او دریافت که اگر خشم نشان دهد، لااقل کمی توجه از مادرش خواهد گرفت. با داد و بیداد می توانست مادرش را وادار کند که بر سر او داد بکشد و یا ترشرویی کند (نوازش منفی). اگرچه این توجه منفی دردناک بهتر از هیچ بود. دیوید تصمیم گرفت: «بهترین روش برای نیازهایم این است که خشم نشان دهم.» او آموخت که احساس وحشت و آزردگی خود را بوسیله خشم تخریبی بپوشاند و با انجام این کار او رفتارهای تخریبی را بنیان نهاد.
منبع: (تحلیل رفتار متقابل، یان استورات/ون جونز)
ادامه ی مقالات تحلیل رفتار متقابل را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید