دینامیت موفقیت : اگر باور داشته باشی، می توانی
هر سال در ایالات متحده، بیش از ۳۰۰.۰۰۰ کودک نامشروع متولد می شود و بیش از ۱.۵ میلیون نوجوان هم به خاطر دزدی اتومبیل و سایر مسائل، به دادگاه کشانده می شوند. از این مسائل تأسف بار می توان در ابعاد مختلف جلوگیری کرد اگر:
والدین، راه درست به کارگیری تلقین را بدانند.
پسران و دختران آنها یاد بگیرند که چگونه می توان در پرتو معنویت، به خود تلقین مثبت کرد، چون با استفاده درست از معنویت و تلقین می توان به مراتب بالایی از اخلاق رسید. همچنین یاد می گیرند که تلقین های منفی را شناسایی و از آنها دوری کنند.
مسلما هر کس به تلقین های سطح نیمه هوشیار، بیشتر از تلقین های هوشیارانه پاسخ می دهد. وقتی فردی، دارای نگرش ذهنی مثبت باشد و با مشکلی مواجه شود، انگیزه سازهای درونی از سطح نیمه هوشیار به سطح هوشیار منتقل می شوند تا او را راهنمایی کنند.
این مطلب، به ویژه، در شرایط حساس صدق می کند. مثلا هنگامی که احتمال مرگ وجود داشته باشد. چنین شرایطی برای «رالف وپنر»، یکی از شاگردان کلاس «نگرش ذهنی مثبت؛ علم موفقیت» رخ داد.
ساعت ۱:۳۰ بامداد بود. در یکی از اتاق های بیمارستانی کوچک، دو پرستار در کنار تخت رالف، از او مراقبت می کردند. ساعت ۴:۳۰ عصر روز قبل به خانه او تلفن شد و از خانواده اش خواستند به بیمارستان بیایند. وقتی خانواده اش کنار تخت او رسیدند، رالف بر اثر حمله قلبی شدیدی در حالت کما بود. خانواده اش را در راهرو نگه داشتند. هر کدام از آنها نگران و مشغول دعا خواندن بود.
در همان اتاق، دو پرستار مذکور با نگرانی مشغول کار بودند. هر کدام، یک مچ دست رالف را گرفته بودند و سعی در پیدا کردن نبض او داشتند. به خاطر اینکه رالف شش ساعت تمام در کما بود و پزشک هم هرچه توانسته بود انجام داده بود، دیگر لزومی به حضور او در اتاق احساس نمی شد. پزشک رفته بود تا سری به بیماران دیگر بزند. رالف، قادر به حرکت، صحبت و احساس نبود.
اما هنوز می توانست صدای پرستاران را بشنود. او می توانست به وضوح، طی این مدت فکر کند. او جملات دو پرستار را شنید. «نفس نمی کشد! ضربان قلبش را حس می کنی؟» پاسخ «نه» بود. بارها و بارها رالف این سؤال و جواب را شنید. رالف فکر کرد: «من حالم خوب است. باید به آنها بگویم. یک جوری باید این را به آنها بگویم.» و در همین زمان هم از اینکه پرستارها حال او را نمی فهمند، متعجب شده بود. و همچنان فکر کرد: «من حالم تقریبا خوب است و قرار نیست بمیرم. اما چطور می توانم به آنها بگویم؟» و آن گاه بود که انگیزه سازهای درونی را که خوانده بود، به یاد آورد.
اگر باور داشته باشی که می توانی، پس حتما می توانی!
سعی کرد چشمانش را باز کند. اما انگار هرچه بیشتر سعی می کرد، بیشتر شکست می خورد. پلک هایش، خواسته او را اجابت نمی کردند. سعی کرد سر یا دست ها و پاهایش را تکان دهد. اما هیچ واکنشی حس نکرد. در حقیقت، هیچ چیزی حس نکرد. بارها و بارها سعی کرد چشمانش را بگشاید تا اینکه سرانجام این کلمات را شنید: «پلکش تکان خورد! هنوز زنده است.»
رالف به ما می گوید: «هیچ ترسی نداشتم و هنوز هم فکر می کنم چقدر عجیب و جالب بود. یادم هست یکی از پرستاران دائما می پرسید: صدای مرا می شنوید، آقای وپنر؟ و من هم سعی کردم با تکان دادن پلکم به او بگویم که «بله، حالم خوب است و هنوز زنده ام.»
این تلاش تا جایی ادامه یافت که رالف موفق شد در ابتدا یکی از چشم هایش و سپس دیگری را باز کند. آن گاه پزشک به اتاق بازگشت و با اقدامات خاص، به همراه پرستاران، او را به زندگی بازگرداند.
“با خواندن این داستان به این نتیجه می رسیم که نشدنی در این دنیا وجود ندارد، کافی است هدفی برای خود برگزینیم، نگرش ذهنی خود را مثبت کنیم، سپس خود را باور کنیم، زیرا اگر باور داشته باشیم که می توانیم، حتما خواهیم توانست.”
منبع: (دینامیت موفقیت، ناپلئون هیل/کلمنت استون)
ادامه ی مقالات دینامیت موفقیت را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید