احساسهای تخریبی و احساسهای اصیل
قبلا در این مورد توضیح داده ایم که کودکان چگونه می آموزند که برخی احساسها در خانواده آنها تقویت می شود در حالی که احساسهای دیگر منع و سرکوب می شود. وقتی که کودک هریک از احساسهای منع شده را تجربه می کند، او بسرعت احساس دیگری را که مجاز است جایگزین آن می سازد. او ممکن است حتی به خود اجازه ندهد که از آن احساس منع شده آگاهی یابد. زمانی که ما احساسهای تخریبی را در بزرگسالی تجربه می کنیم، همین روند را طی می کنیم. در اینجا یک احساس تخریبی همیشه جایگزین احساس دیگری می شود، یعنی احساسی که در کودکی منع و سرکوب شده بود.
برای بیان بهتر این ویژگی جایگزین سازی، ما احساسهای تخریبی را احساسهای غیراصیل و ناخالص می نامیم. برعکس، وقتی که صحبت از احساسهای اصیل می کنیم منظورمان آن احساسهایی است که درکودکی قبل از اینکه یاد بگیریم چگونه آنها را به عنوان احساسهای منع شده در خانواده سانسور کنیم، تجربه می کنیم.
این اختلاف بین احساسهای تخریبی و احساسهای اصیل اولین بار توسط خانم فانیتا انگلیش بیان گردید. در کارهای اولیه خود، او از عبارت «احساسهای واقعی» در برابر «احساسهای تخریبی» استفاده کرده است. ولی این روزها معمول تر است که به جای احساسهای واقعی از احساسهای «اصیل» صحبت شود.
نکته این است که وقتی من احساس تخریبی را تجربه می کنم، احساس من تا آنجایی که آگاهی دارم «واقعی» است. وقتی که بر سر صندوق دار فریاد می زدم تظاهر به خشم نمیکردم بلکه واقعا عصبانی بودم. لیکن خشم من احساس تخریبی بود نه یک احساس اصیل.
ما اغلب اوقات از احساس تخریبی به عنوان احساسی که یک احساس اصیل را می پوشاند صحبت می کنیم. برای مثال یک دختر بچه می آموزد که: «در خانواده من یک دختر می تواند غمگین باشد ولی هیچگاه نباید عصبانی بشود.» در دوران بزرگسالی وقتی در پیش نویس خود می باشد تصور کنید که وضعیتی پیش آید تا او نسبت به کسی عصبانی بشود.
مثلا در یک اتوبوس شلوغ تنه محکمی می خورد. درست در لحظه ای که احساس خشم به سراغش می آید تقریبا مانند یک انعکاس شرطى سریعا به سمت آن الگوی یاد گرفته شده در دوران کودکی خود می رود. به جای عصبانی شدن، شروع می کند به غمگین شدن و شاید هم احساس خشم اصیل خود را با یک وضعیت تخریبی غیر اصیل غم و اندوه می پوشاند.
بعضی افراد نه تنها احساسهای اصیل را با احساسهای تخریبی می پوشانند بلکه حتی یک وضعیت تخریبی را با وضعیت تخریبی دیگر می پوشانند. برای مثال، رابرت بخشی از دوران اولیه کودکی خود را با احساس وحشت از اینکه مبادا مادرش او را ترک کند گذرانید. او در خارج از قالب کلمات آموخت که هرگاه می ترسد می بایست خشم نشان دهد تا لااقل از مادرش نوازش بگیرد. بنابراین زمانی که هنوز نوزاد بود، یاد گرفت که ترس را با خشم بپوشاند.
وقتی که کمی بزرگتر شد، متوجه شد که در خانواده او به جز نوزادان هیچکس نمی بایست هیچ نوع احساسی را نشان دهد. برای اینکه بتواند مطابق هنجارهای خانواده رفتار کند، می بایست چهره ای بی روح و بی هیجان داشته باشد. سپس رابرت تصمیم گرفت: «من بهتر است حتی به احساس خشم هم خاتمه دهم، زیرا اگر عصبانی شوم. این خطر برایم وجود دارد که از خانواده طرد شوم.»
بنابراین او به بقیه اعضای خانواده پیوست، خشم خود را همانند ترس خود سرکوب کرد و آنرا با بی احساسی، سردی و خشکی پوشانید.
حال تصور کنید که رابرت در زندگی بزرگسالی در وضعیتی قرار گیرد که با احساسهای سانسور نشده اش روبرو شود. شاید در رابطه با شخصی باشد و فکر کند که او دارد طردش می کند و آن شخص تهدید کند که رابرت را ترک خواهد کرد.
بنابراین او از اینکه تنها گذاشته شود می ترسد. درست در لحظه ای که او احساس ترس می کند، ترس خود را با خشم می پوشاند و به همان سرعت خشم خود را با سردی و خشکی می پوشاند و تا آنجایی که آگاه است، سردی و خشکی احساس «واقعی» او است اگر شما از او می پرسیدید چه احساسی دارد او ممکن بود پاسخ دهد: «من واقعا احساس خاصی ندارم.»
منبع: (تحلیل رفتار متقابل، یان استورات/ون جونز)
ادامه ی مقالات تحلیل رفتار متقابل را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید