آلبرت انیشتین به عنوان بزرگترین نابغه ی خلاق قرن بیستم نام گذاری شده بود. با این حال او دانش آموز تنبلی بود، رویاپردازی را به درس خواندن ترجیح می داد و در نهایت هم به خاطر تاثیر مخربش روی بقیه از مدرسه اخراج شد. به عنوان یک نوجوان، او جذب بخش خیال انگیز ریاضی و فیزیک شد و به همان اندازه هم عاشق کار میکل آنژ بود که مطالعه ی عمیقی درباره اش داشت. این علایق دو جانبه او را تشویق کرد که با تخیلش دورتر هم برود و به خلق بازی های خلاق ذهنی اش بپردازد. در این بازیها که امروز شناخته شده است او از خودش پرسشی جذاب می پرسید و سپس به تخیلش اجازه ی طغیان می داد. در یکی از مشهورترین بازیهای ذهنی اش، انیشتین تصور کرد که روی سطح خورشید یک اشعه ی خورشید را در دست دارد و در ادامه مستقیم با سرعت نور به انتهای عالم سفر کرد.
در «پایان» سفر، او در کمال حیرت متوجه شد که تقریبا همان جایی ایستاده که سفر را شروع کرده بود. این اتفاق از نظر منطقی غیرممکن بود؛ شما همیشه در یک خط مستقیم حرکت نمی کنید و در نهایت سفرتان همان جایی که آغاز کرده اید، تمام نمی شود؟ پس انیشتین یک سفر تخیلی دیگر را با اشعه ی آفتاب آغاز کرد؛ این بار به بخش دیگری از سطح خورشید و باز هم در یک خط مستقیم به انتهای جهان رفت. یک بار دیگر او تقریبا نزدیک نقطه ی شروع، فرود آمد. به تدریج حقیقت بر او آشکار شد: تخیل اش در مقایسه با منطق اش حقیقت بیشتری را به او گفته بود. اگر برای همیشه در خط مستقیم سفر کنید و همیشه در مجاورت جایی که آغاز کرده اید، بازگردید، پس «همیشه» دست کم دو چیز درست است: مسیری تا حدی منحنی و خمیده و مالکیت یک مرز. به این ترتیب انیشتین به یکی از عمیق ترین بینشهایش دست یافت: دنیای ما منحنی و متناهی است. او با چپ مغزی صرف به این کشف خلاقانه نرسیده بود، بلکه ترکیب دانش اش از اعداد، کلمات، نظم، منطق و تحلیل تخیل عظیم، دانش فضایی و توانایی دیدن کل ماجرا او را به این نتیجه هدایت کرده بود. بینش او ترکیب و مکالمه ی بی نقص بین هر دو بخش مغزش بود؛ این کشف، درک خلاقانه و عمیق یک مغز کامل بود.
عکس همین مساله در مورد نوابغ خلاق «راست مغز» صحت دارد. بیایید این بار مثلا لودیگ وان بتهوون، یک راست مغز بالفطره را انتخاب کنیم.
بتهون را با روح پرسشگر، پر شور و متلاطم، تمایلش به رهایی از ظلم و سانسور و نبرد دائمی اش برای آزادی بیان هنری می شناسند. به طورکلی او نمونه ی بی نقص یک نابغه ی سرکش و رام ناشدنی است. همه ی این مسائل درست است و با تفسیر متداول یک نابغه ی راست مغز جور در می آید. با این حال آن چه که از درک مردم پنهان مانده این است که بتهون مثل بقیه ی آهنگسازان، چپ مغز هم بود. ماهیت موسیقی را در نظر بگیرید: روی خط و منظم نوشته می شود؛ در واقع منطق خودش را دنبال می کند و بر اساس اعداد شکل می گیرد. موسیقی اغلب به عنوان شکل خالصی از ریاضیات تعریف میشود و جالب است بدانیم سرگرمی بیشتر ریاضیدانان بزرگ موسیقی بوده است و بالعکس). بتهوون جدای از تخیل بسیار و زندگی بر پایه ی ریتم، بسیار دقیق بوده است. بتهوون بود که پایه گذار استفاده از مترونوم موسیقایی شد و در این باره گفت مترونوم هدیه ی خدا به او است زیرا حالاست که هر موسیقیدان و رهبر ارکستری در آینده می تواند موسیقی اش را دقیقا در ریتم درست اجرا کند، دقیقا با تاکیدهای درست و دقیقا با همان ضرباهنگ درست ریاضی؛ بتهوون هم مانند انیشتین، راست مغز یا چپ مغز نبود. او کاملا تمام مغز بود.
تحقیق در مورد نوابغ بزرگ تایید کرد که همه ی آنها از کل مغزشان استفاده می کرده اند؛ از تمام مهارتهای هر دو نیم کره؛ به شکلی که هر مهارت توسط بقیه پشتیبانی و تکمیل می شد.
سری مقالات هوش خلاق را دنبال کنید.
دیدگاهتان را بنویسید