تمرکز روی نتیجه
زندگی مانند ماز است و راه دستیابی موفقت آمیز به هدف می تواند پر از کوچه های بن بست باشد. اما چطور جلوی ناامیدی را می گیرید؟ با تمرکز روی نتیجه ی دلخواه.
بعضی وقت ها، وقتی دارم پازل ماز حل می کنم، کمی تقلب می کنم: آن را از آخر به اول انجام می دهم. این روش به دلایلی، آسان تر است. شما می توانید از همین راهکار برای رسیدن به اهداف تان استفاده کنید. از مقصد شروع کنید و بعد مشخص کنید که چطور به آنجا برسید.
هواپیما که از خاک آمریکا به مقصد هاوایی پرواز می کند، ۹۰ درصد مواقع از مسیر خارج می شود. اما خلبان می داند مقصدش هاوایی است، بنابراین وقتی هواپیما از مسیر منحرف می شود، یا باد او را از مسیر خارج می کند، قطب نما را چک می کند، آن را تنظیم می کند و به مسیر اصلی برمی گردد.
در رابطه با اهداف هم باید قطب نمای هواپیما را چک کنیم و به یاد داشته باشیم داریم به کجا می رویم.
به خاطر داشته باشید که شما یک استخر می خواهید
یکبار که ناامید بود، دوستم، اریک پارس، داستان لوو تایس که سخنران انگیزشی سرشناسی است را، برایم تعریف کرد.
لوو برای اریک تعریف کرده بود که چقدر بچه هایش دل شان استخر می خواست اما این مورد در بودجه ی خانواده شان جایی نداشت.
لوو اصلا آدمی نبود که رویاها را سرکوب کند؛ وقتی بچه ها آن را مطرح می کردند، فقط در جواب آنها می گفت: “به خاطر داشته باشید که شما یک استخر می خواهید.”
یک روز همه ی اعضای خانواده داشتند بیرون با ماشین گشت می زدند و استخر بزرگی را دیدند که در حیاط یک خانه قرار داشت، دقیقا از همان نوع استخری که دنبالش بودند.
بچه ها اصرار کردند که از صاحب آن خانه بپرسند که استخر را از کجا خریده اند؟
لوو راضی نبود که در خانه ی یک غریبه را بزند، اما بچه هایش آنقدر هیجان زده بودن که دلش به رحم آمد. می توانید شگفت زدگی او را از جواب صاحب خانه تصور کنید؟
“داریم سعی می کنیم از شر آن استخر خلاص شویم، می خواهیم یک باغچه درست کنیم، آن را می خواهید؟”
اکنون خانواده تایس، یک استخر مجانی داشتند.
داستان استخر، اهمیت ایمان را یادآوری می کند. باید ایمان داشته باشیم که به اهداف مان می رسیم. برای اینکه هنگام سست شدن ایمان، آن را تقویت کنید، هدف خود را طوری بنویسید که انگار واقعیت دارد.
از من دعوت شد تا یک کارگاه در یونان برگزار کنم، اما وقتی که به موعد آن نزدیک می شد، به دلیل به حد نصاب نرسیدن تعداد افراد، آن کارگاه کنسل می شد. اریک به من یادآوری کرد: “به خاطر داشته باش تو یک استخر می خواهی.” استخر، کشور یونان بود و بهترین راه به خاطر سپردنش، نوشتن درباره ی آن بود.
“امسال تابستان تصمیم دارم در یونان باشم و کارگاهی محشر برگزار کنم. مجسم می کنم که افراد دارند گروه گروه ثبت نام می کنند. واقعا خنده دار می شود اگر کلاس آنقدر سریع پر شود که مجبور شوند متقاضی های شرکت در کارگاه را رد کنند.”
می توانستم تجسم کنم که بودن در آنجا چه حال و هوایی دارد.
اما هنوز هیچ خبری از اسپانسرهای آن کارگاه نبود. کم کم داشتم ایمانم را از دست می دادم. هربار که تردید می کردم، جمله ی اریک را به یاد می آوردم “به خاطر بسپار تو یک استخر می خواهی”
چهل و شش روز، در همان حال که آن استخر را به یاد داشتم، هر روز نوشتم و سپس یک روز، تلفن زنگ زد و حامل پیام رفتن به یونان بود. آن کارگاه با افرادی از سرتاسر دنیا پر شده بود.
اکنون با ناباوری به گذشته نگاه می کنم تا ببینم که چطور در نوشته هایم، کارگاه را دقیقا همانگونه که باید باشد، پیش بینی کردم.
(منبع: بنویس تا اتفاق بیفتد، هنریت آن کلاوسر)
ادامه ی مقالات موفقیت شخصی را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید