میزان ارزش قائل شدن برای کار
مردم، هنگام برخورد با یک مشکل جدید از خود می پرسند، این است: “کار مورد نظر چقدر برایم ارزش دارد؟” اگر افراد ارزش بالاتری برای کار قائل باشند، آن را انجام می دهند. از طرف دیگر، اگر انجام ندادن آن کار به نفع آنها باشد، راحت آن را انجام نخواهند داد.
وقتی من می گویم، مردم از خود می پرسند این مسئله یا عمل چقدر برای شان ارزش دارد، منظورم ارزش مالی نیست. به طور مسلم اگر به کارمندان پول ندهند، آنها فعالیت نخواهند کرد، ولی همگان تنها برای پول کار نمی کنند، مگر اینکه از لحاظ مالی تحت فشار باشند.
شخصی که تحت فشار مالی است، عملا هر کاری انجام می دهد. بدون توجه به این که کار چقدر برایش ناخوشایند است و تا زمانی آن را انجام می دهد که بتواند پول مورد نظر را بدست آورد و فشار مالی از رویش برداشته شود. وقتی این فشار دیگر از روی او برداشته شد، آن را انجام نخواهند داد.
وقتی یک نفر می پرسد: “این کار برایم ارزش دارد؟” در واقع منظورش این است که چقدر این عمل برایم اعتماد به نفس می آورد. من و شما بیش از هر چیز دیگری به دنبال کسب اعتماد به نفس هستیم. ما اگر از انجام کاری احساس غرور کنیم، آن را به مدت طولانی، آنقدر انجام می دهیم تا یک عادت شود.
ما تنها زمانی به فعالیتی علاقه مند می شویم و از انجام آن به طور عادی احساس غرور می کنیم که با انجام آن، اعتماد به نفسمان بالا برود. من اطلاع دارم در سال ۱۹۸۱ که یکی از بالاترین آمار بی کاری را داشت، بیش از ده میلیون آمریکایی دست از کار کشیدند.
اجازه بدهید به شما اطمینان بدهم که علت ترک کار آنها پول نبوده است، بلکه تنها به این علت کار خود را رها کردند که از انجام آن، به اعتماد به نفس لازم نمی رسیدند.
یکی از دوستان جوان من به نام “دیک” با ۶ ماه تجربه ی مدیریت، دریافت که ایجاد احساس عدم اهمیت در افراد و از بین بردن اعتماد به نفس آنها مشکلات بسیار زیادی را به همراه دارد. اشتباه او باعث شد یکی از با ارزش ترین اعضای شرکت خود را از دست بدهد، البته شرایط کمی غیر عادی به نظر می رسید، اما من معتقدم شرایط این چنینی، همیشه به طور روز مره در کار بوجود می آید.
“دیک” مدیر شرکت کوچکی است که طی چند سال گذشته، پیشرفت زیادی کرده است. یکی از ارزشمندترین کارمندان او به نام “گلوریا” به طور پاره وقت به شرکت ملحق شد و بعنوان مسئول بخش پردازش اطلاعات، مشغول شد. او در واقع به خاطر تعهدی که نسبت به خانواده داشت، این برنامه ی کاری را ترجیح داد، اما برای پیشرفت کار خیلی زود مجبور شد ۴۰ ساعت در هفته کار کند.
علیرغم تضادهایی که این مسئله با مسئولیت خانوادگی داشت، او این کار را همچنان ادامه می داد، زیرا می دانست که وجودش چقدر برای شرکت مهم است. اعتماد به نفسی که گلوریا بعنوان یک عضو جدانشدنی گروه بدست آورده بود، باعث شد فشار خانواده را تحمل کند.
وقتی فشار خانواد روی گلوریا در بالاترین حد خود بود، دیک یک اشتباه مدیریتی کرد که به قیمت از دست دادن با ارزش ترین کارمندش تمام شد. یک سری شرایط، از جمله بیماری دو نفر از اعضای یک تیم پشتیبانی چهار نفره و تعهدی که نفر سوم داشت، تا بیرون از شهر برای ماموریت بماند، باعث شد گلوریا تنها عضو گروه پشتیبانی باشد.
وقتی گلوریا پیش دیک رفت و از او خواست تا یک نفر کمکی برای پاسخ دادن تلفن و تایپ بیاورد؛ دیک گفت: “آوردن یک نفر کمکی ضروری نیست، ما خودمان دست به کار می شویم و کمک می کنیم.” اما متاسفانه او نتوانست آن روز این کار را انجام دهد. طبیعی بود که گلوریا احساس کند نادیده گرفته شده و دیگر برای دیک ارزشی ندارد.
این برخورد توام با فشارهای خانوادگی پشت شتر را می شکند. پس صبح روز بعد گلوریا استعفا داد. من نمی خواهم در مورد دیک قضاوت تندی داشته باشم، اما سعی می کنم نشان دهم که شکست او در برآوردن نیازهای کارمندش، برای شرکت بسیار گران است.
(منبع: ۱۳ اشتباه مهلک مدیران، رابرت مارویل)
ادامه ی مقالات راهکارهای مدیریتی را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید