تصمیمات سخت برای یک مدیر
هیچ کس تا به حال نگفته که مدیریت کار ساده ای است. اگر اینطور بود هر کسی میتوانست این کار را انجام دهد و مدیر بیشتر از سایر کارمندان حقوق نمی گرفت. مسئولیت اغلب یک تجربه ی دردناک است و شما می توانید با افزایش توان فکری مورد نیاز این شغل، این درد را تحمل کنید.
مدیران نه تنها باید تصمیم های سختی درباره ی کارمندان بگیرند، بلکه باید تصمیم های مشکلی بگیرند که نظم و اصول شخصی و گاهی اوقات، خانواده ی آنها را تحت تاثیر قرار دهد. در زندگی همه ی مدیران پیش می آید که دیگر نمی توانند نقش یک دلقک را بازی کنند.
جمعه شب از باند فرودگاه خارج شدم و داشتم به طرف سالن فرودگاه می رفتم. ناگهان یکی از همسایه های خود را دیدم و برای او دست تکان دادم. از او پرسیدم “جورج کجا بودی؟” جواب داد: “در بوستن بودم.”
جورج گفت: “استیو، نمی دانم تو چیزی درباره ی پروژه ی احداث جاده می دانی یا نه؟ اما ما روی زمین در جهنم بودیم. فکر می کنم شرکت ما در دو سال گذشته چندین بار در این پروژه شکست خورده است. اما قراردادی که امروز بستم ما را نجات داد. حال دیگر فشار روی شرکت ما نیست.”
با خودم فکر کردم که عکس العمل او یکی از پاسخ های ناهنجاری است که شما اول با شور و غرور درباره ی موردی صحبت می کنید و سپس مایوس می شوید. پس گفتم: جورج، حال چرا آنقدر افسرده هستی؟ آیا بیماری؟
او دستش را تکان داد و گفت: “نه، مریض نیستم، اما تا با حال آنقدر در زندگی بدبخت نبوده ام. من نتوانستم برای دخترم نقش دلقک را بازی کنم. وقتی ساعت ۷ صبح از خانه بیرون آمدم به همسرم گفتم: عزیزم می توانی روی من حساب کنی، ساعت ۴.۵ بعد از ظهر خانه هستم، البته می دانم در گذشته هم قول داده ام که سر وقت اینجا باشم، اما دیر کردم، ولی امروز دیگر اینطور نیست.”
آن روز عصر ساعت ۵، پنجمین سال تولد دختر کوچک شان را جشن می گرفتند. از دو هفته قبل دختر آنها پیش همه ی همسایه ها رفته بود و به تمام بچه ها گفته بود: “به جشن تولد من بیایید و جالبترین و مسخره ترین دلقک دنیا را ببینید. پدر من می خواهد نقش یک دلقک را بازی کند.”
آن روز جورج به محض رسیدن به دفترش، تلفنی داشت، آنها باید قراردادی را امضا می کردند. اما این یک قرارداد بین المللی بود و وقتی که برای تمام طرف های قرار داد تعیین شده بود، تنها آن روز خاص امکان داشت. جورج به بوستن پرواز کرد.
آن شب وقتی به خانه می رفت قرارداد در کیفش بود اما اوضاع دیگر مثل قبل به نظر نمی رسید. او به خانه رفت و همسرش را در طبقه ی بالایی در حالی پیدا کرد که از برگزاری یک جشن بیست نفره خسته شده بود و تمام بعد از ظهر سعی داشت به دخترش توضیح دهد که چرا پدرش آنجا نیست، تا نقش یک دلقک را بازی کند. آری این نظم و اصول فردی است که یک مدیر نیاز دارد.
لطفا حرف من را سوء برداشت نکنید. جورج نیز مثل ما خانواده اش را بسیار دوست دارد و اگر به آنها توجه نداشت، دیگر از این وضعیت ناراحت و غمگین نبود. او علیرغم لطمه ای که به احساساتش وارد می شد به بوستن رفت، زیرا علاوه بر خانواده اش نسبت به ۲۰۰ خانواده ی دیگر تعهد داشت.
این قانونی است که ما باید برای اعمال یک مدیریت موثر با آن زندگی کنیم. البته این مورد خیلی خوب به نظر می رسد، اما می توان اینگونه جمع بندی کرد: “برای کنترل و اداره ی یک شرکت، شما نباید آسایش افراد را بالاتر از رفاه و آرامش سازمان قرار دهید. هر شخصی که مدیریت کارآمدی دارد با این قاعده و قانون زندگی می کند و گاهی اوقات از این قانون صدمه می بیند.”
(منبع: ۱۳ اشتباه مهلک مدیران، رابرت مارویل)
ادامه ی مقالات راهکارهای مدیریتی را دنبال کنید…
دیدگاهتان را بنویسید